ستایشستایش، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره

خاطرات ستایش

3/12/92

سلام خانوم خانوما. روز پنج شنبه این هفته به خودمون مرخصی دادیم و به دور از هیاهوی اطرافیان تصمیم گرفتیم این هفته رو برای خودمون باشیم. به همین دلیل روز پنج شنبه بعد از ظهر بعد از خرید از فروشگاه اتکا ،تصمیم گرفتیم که شما رو به سرزمین عجایب ببریم و هرچی دوست داشتی سوارت کنیم. و چون این اتفاق افتاد و به شما خیلی خوش گذشت من و بابا هم خیلی خوشحال بودیم.روز جمعه هم با هم به باغ پرندگان رفتیم و از انواع پرندگانی که اونجا بود دیدن کردیم. جای بسیار بسیار قشنگی بود و شما هم بسیار خوشحال بودی . من و بابا هم باز خوشحال بودیم که به شما خوش میگذره . دخترم شما بابای خیلی خیلی مهربونی داری.بهت تبریک میگم.
3 اسفند 1392

1/12/92

سلام مامانی عزیزم. دیروز شما یک مقدار تب کرده بودی . به خاطر همین هم من به اداره نرفتم  و از طرفی با داروهای گیاهی شما را مداوا میکردم. بعد از خوردن صبحانه شمااصرار کردی که به مهدکودک ببرمت ،آخه قرار بود عکاس به مهدتون بیاد و شما از این ماجرا خبر داشتی . بماند که به من میگفتی قراره کاسنی به مهذمون بیاد.من هم دیدم به خاطر خوردن شربت استامینوفن سرحالی بردمت به مهد. اونجا با خاله معصومه مربی جدیدت آشنا شدم و وقتی خودم رو معرفی کردم،طوری با من برخورد کرد که انگار مدتها بود منتظر من بود و گفت شما مامان ستایشی. ستایش خیلی دختر خوب و باهوشیه. من حتی برای مامانم هم تعریفش رو کردم. شعری رو که من یک هفته با بچه ها کار کرده بودم و یاد نگرفته بودند...
1 اسفند 1392

21/11/92

سلام ،جوجو شیطون مامان. امروز صبح که از خواب بیدار شدیم،بعد از آماده شدن و پوشیدن لباسهامون ،من دنبال جورابهام میگشتم ،آخه اونها رو همیشه جای خاص میگذارم. و ناخودآگاه به شما گفتم ،نمیدونم جورابهام رو کجا گذاشتم و شما گفتی ،شاید تو کیف من باشه. من هم خندیدم ولی بعد از ظهر که اومدم دنبالت  وقتی که داشتم زیپهای کیفت رو نگاه میکردم دیدم که جورابهای من توی یکی از زیپهاش است.      ( البته نه از این جوراب نخی ها )و کلی خندیدم .فهمیدم که از این به بعد باید به حرفهات اهمیت بدم. الان هم که ازت پرسیدم کی اینها رو تو کیفت گذاشته بود؟گفتی خودم. ای دختر شیطون من.  
21 بهمن 1392

20/11/92

سلام عزیز مامان. هفته پیش هفته پرباری از لحاظ بارش برف بود و ما خدارو بسیار زیاد به خاطر این نعمت بزرگش شکر کردیم. دختر من ولی بارش زیاد مشکلاتی رو هم به وجود آورد. مثلا یکشنبه من به اداره نرفتم چون ترسیدم سخت باشه و از آنجایی که برفهای تهران هم یکروزه تمام میشه من احتمال دادم همون یک روز باشه. روز دوشنبه با با دیر رفت به اداره تا ما رو برسونه و ما فکر کردیم که تموم شد. روزسه شنبه وقتی از خواب بیدار شدیم با برفی شدیدتر روبرو شدیم، به خاطر همین به آژانس های مختلف زنگ زدیم تا ماشین بدهند که محقق نشد و با بابا کلی فکر کردیم و من آخر به همسایه بغلیمون خانوم حسنی رو انداختم . با این که کلی با هم رودرواسی داشتیم  من مجبور شدم از ایشون خواهش ک...
19 بهمن 1392

7/11/92

سلام عسلک مامان. روز پنج شنبه یک اتفاق بد دیگه تو زندگی ما افتاد و بابابزرگت در تاریخ ٣/١١/٩٢ پیش خدا رفت . عزیزم با اینکه دوری ازش برامون خیلی سخت بود ولی به خاطر پایان دادن به همه عذابهایی که در این ٦ ماه کشیده بود یک نعمت برای خودش  محسوب میشد. روحش شاد. یادش گرامی.  
8 بهمن 1392

30/10/92

سلام عزیز گلم.دیروز عروسی خاله هستی دعوت بودیم. به خاطر همین چندروز بود که شما خوشحال بودی و هی درمورد عروسی صحبت میکردی.من و شما روز شنبه بعد ازظهر با هم به خونه مامان سارا رفتیم و کلی توی راه خسته شدیم.آخه قرار بود بابا ،مامان سارا رو به شیمی درمانی ببره و نمی تونستیم با هم بریم.خلاصه بعد از کلی خستگی به خونه مامان سارا رسیدیم و من بساط شام مامان سارا و خودمون رو چیدم و اون روز گذشت.دیروز صبح که از خواب بیدار شدیم دوباره مامان سارا و بابا برای شیمی درمانی رفته بودند و شما از من پرسیدی که مامان سارا کجاست؟ و من گفتم که رفتند دکترو شما درجوابش گفتی چقدر میره دکتر. عزیزم امیدوارم این روزهای سخت زودتر بگذره و شاهد سلامتی همه و اطرافیانمون باشی...
30 دی 1392

23/10/92

سلام مامانی قشنگم. الان ساعت 8 شبه و بابا هنوز خونه نیومده . آخه وسط مریضیهای مامان سارا و بابابزرگ،مامانی هم بعضی وقتها مریض میشه. امروز حال مامانی بد بود و بابا و عمو محمد با همدیگه بابابزرگ رو به بیمارستان قلب بردند.الان هم با با داره میاد خونه تا هم شام بخوره و هم بشقاب و قاشق و چگال و غیره ببره به بیمارستان برای مامانی . میدونی مریضی دیگه جزئی از زندگیمون شده و ما بهش عادت کردیم. خدایا شکرت عزیزم چند دقیقه پیش با خوشحالی به من خبر دادی که یکی از غصه هات توی مهدگودک تموم شده و به من مژده دادی که من تو مهدکودک چشم قشنگ شدم ها. امروز خاله طناز به من گفت چشم قشگ. آخه این مطلب برات خیلی مهم بود . یعنی از زمانی که هستی به آوینا (دوستت ) گفت...
23 دی 1392

18/10/92

سلام عزیزم. هفته پیش شما سرماخوردگی بدی داشتی و روز چهارشنبه هم بابا اینها رو تعطیل کرده بودند که از شانس مصادف شد با مریضی شما و من از این بابت خیلی خوشحال بودم. بعد ازظهر بابا شما رو به اداره آورد تا از اینجا به مطب دکتر ببریم .شما که تو اداره بودی همکارهای مامان کلی قربون صدقت رفتند و باهات بازی کردند. موقع رفتن من شال و کلاهم رو انداختم تا بریم که شما با بغض به من گفتی که برام شال نخریدی. آخه شالت گم شده و ما هنوز نتونستی یک شال دیگه برات پیدا کنیم.خاله زنبق هم که این حرف رو شنیده بود  پری روز با یک شال جدید که روش یک خرگوش خوشگل داره به اداره اومد و اون رو به من داد تا برای شما بیارم. بعد ازظهر هم شما زنگ زدی و ازش تشکر کردی.و...
18 دی 1392

4/10/92

سلام خانوم خوش زبونم. امروز صبح که ماشینت رو برداشتی با خودت به مهد ببری،بهت گفتم مامانی دخترها عروسک می برند. میخواهی عروسکت رو ببری و شما گفتی نه ماشینم رو میبرم  ومن گفتم آخه پسرها ماشین دارند و شما گفتی خوب دخترها هم ماشین سوار میشوند. و من دیدم که منطقی به نظر میاد و وقتی به خاله لیلا (مدیرداخلی) مهد کودکتون درجواب همین سوال جواب شما رو گفتم ،اون هم مجاب شد و گفت راست میگه. خیلی منطقی به نظر میاد.قربون دختر باهوشم برم.
4 دی 1392