23/10/92
سلام مامانی قشنگم. الان ساعت 8 شبه و بابا هنوز خونه نیومده . آخه وسط مریضیهای مامان سارا و بابابزرگ،مامانی هم بعضی وقتها مریض میشه. امروز حال مامانی بد بود و بابا و عمو محمد با همدیگه بابابزرگ رو به بیمارستان قلب بردند.الان هم با با داره میاد خونه تا هم شام بخوره و هم بشقاب و قاشق و چگال و غیره ببره به بیمارستان برای مامانی . میدونی مریضی دیگه جزئی از زندگیمون شده و ما بهش عادت کردیم. خدایا شکرت
عزیزم چند دقیقه پیش با خوشحالی به من خبر دادی که یکی از غصه هات توی مهدگودک تموم شده و به من مژده دادی که من تو مهدکودک چشم قشنگ شدم ها. امروز خاله طناز به من گفت چشم قشگ. آخه این مطلب برات خیلی مهم بود . یعنی از زمانی که هستی به آوینا (دوستت ) گفته بود ،چشم قشنگ. یک مطلب دیگه هم هست که شما کلمات جالب نیست و اشکالی نداره رو خیلی قشنگ و به جا مورد استفاده قرار میدی ولی عزیزم،غذا خوردنت پدر من رو درآورده