ستایشستایش، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره

خاطرات ستایش

30/10/92

1392/10/30 15:42
نویسنده : مامان و بابا
130 بازدید
اشتراک گذاری
سلام عزیز گلم.دیروز عروسی خاله هستی دعوت بودیم. به خاطر همین چندروز بود که شما خوشحال بودی و هی درمورد عروسی صحبت میکردی.من و شما روز شنبه بعد ازظهر با هم به خونه مامان سارا رفتیم و کلی توی راه خسته شدیم.آخه قرار بود بابا ،مامان سارا رو به شیمی درمانی ببره و نمی تونستیم با هم بریم.خلاصه بعد از کلی خستگی به خونه مامان سارا رسیدیم و من بساط شام مامان سارا و خودمون رو چیدم و اون روز گذشت.دیروز صبح که از خواب بیدار شدیم دوباره مامان سارا و بابا برای شیمی درمانی رفته بودند و شما از من پرسیدی که مامان سارا کجاست؟ و من گفتم که رفتند دکترو شما درجوابش گفتی چقدر میره دکتر. عزیزم امیدوارم این روزهای سخت زودتر بگذره و شاهد سلامتی همه و اطرافیانمون باشیم.و دیگه هیچ کس مریض نشه. خانوم گلی دیروز صبح مامان سارارو با ماشین به آرایشگاه بردم آخه نمیتونه راه بره وو به خونه آورده و همزمان ناهار ظهر و کارهای مربوط به عروسی وآماده شدن خودم و شما رو برای عروسی انجام دادم و بعد به دنبال خاله مهری و عمه آذر رفتیم و بعد به عروسی . شما لباس عروست رو پوشیدی ،گل سرهای گیس دارت رو که تازه برات خریده بودم به سرت زدی و به قول خودت کفش بلندیهات رو پوشیدی و از اول عروسی تا آخر عروسی رقصیدی ومجلس رو گرم کردی. قربون خوشگلیهات برم . فدات بشم دیروز کلی ذوق کردی و من از این بابت خوشحالم.
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)