ستایشستایش، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره

خاطرات ستایش

1/12/92

1392/12/1 9:49
نویسنده : مامان و بابا
142 بازدید
اشتراک گذاری

سلام مامانی عزیزم. دیروز شما یک مقدار تب کرده بودی . به خاطر همین هم من به اداره نرفتم  و از طرفی با داروهای گیاهی شما را مداوا میکردم. بعد از خوردن صبحانه شمااصرار کردی که به مهدکودک ببرمت ،آخه قرار بود عکاس به مهدتون بیاد و شما از این ماجرا خبر داشتی . بماند که به من میگفتی قراره کاسنی به مهذمون بیاد.من هم دیدم به خاطر خوردن شربت استامینوفن سرحالی بردمت به مهد. اونجا با خاله معصومه مربی جدیدت آشنا شدم و وقتی خودم رو معرفی کردم،طوری با من برخورد کرد که انگار مدتها بود منتظر من بود و گفت شما مامان ستایشی. ستایش خیلی دختر خوب و باهوشیه. من حتی برای مامانم هم تعریفش رو کردم. شعری رو که من یک هفته با بچه ها کار کرده بودم و یاد نگرفته بودند، ستایش درعرض یک روز یاد گرفت و باعث خوشحالی من شد.(لازم به ذکر است اون یک هفته به خاطر فوت بابابزرگ شما به مهد نرفته بودی). این حرف خاله معصومه باعث خوشحالی و افتخار من شدو بازهم از بابت کم کاری درموردشما به من هشدار داد.عزیزم بعد از انداختن عکسهای خوشگلت که یکیشون با لباس قاجاری بود ،من دیدم یواش یواش حال شما داره بد میشه زود شما رو به خونه آوردم . دوباره شربتت رودادم و غذا ومیوه دادم و شما خوابیدی.بعدازظهر هم نوبت ما بود که مامان سارا رو به شیمی درمانی ببریم و لی به  خاطر مریضی شما یک طرفش رو اونها با آژانس رفتند و ما شما رو به دکتر خودت بردیم و از اونجا دنبال مامان سارا اینها رفتیم و بردیمشون به خونه. شب هم به خاطر مریضی شما به خونه برگشتیم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)