ستایشستایش، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره

خاطرات ستایش

6/8/94

سلام. گل گلی.قربوونت برم.امروز خونه مامان سارا هستیم وشما با بابا رفتید یک میز تحریر خریدین که کلی خوشحالی کردی و بالا پایین پریدی.ما هم با شما شما شادی کردیم.قریونت برم امیدوارم اول راه موفقیتت باشه.امسال پیشش دبستانی میری و کلی مشقهای خوشگل مینویسی.تازه جدیدا کلاس ژیمناستیک هم میری.قربونت برم من.
6 آذر 1394

94/12/6

سلام خانم خوشگله. دیروز تولدت بود و ما چون. میخواستیم به زنوز بریم تصمیم گرفتیم تولدت رو تو زنوز بگیریم ولی به دلایلی موفق به رفتن نشدیم.ولی در اثنای هفته متوجه شدیم که اهورا یکی از همکلاسیهات که تولدش با شما یک روزه میخواد. توی مهد جشن بگیره.به خاطر همین با بابا تصمیم گرفتیم برای شما هم از هایپراستار یک کیک بخریم و بدیم مهد تا با اهورا برای شما هم جشن بگیرند و چون همکلاسیهات نمی دو نستند. که تولدته خودمون چند تا کادو هم خریدیم تا از طرف دوستهات بهت بدن.ولی خانم صادق زاده و مانی چون فهمید تولدته هرکدوم جدا بهت کادو دادند.ظهر که اومديم دنبالت دیدیم شما بسیار خوشحال هستی.و از این بابت ما هم خوشحاليم.قربونت برم.
12 شهريور 1394

17/5/94

سلام خانوم خوشگله.روز پنج شنبه با هم به نمایشگاه اسباب بازی رفتیم. کلی بهت خوش گذشت  و با هم کلی گشتیم. حتی یکجا نمایش خیمه شب بازی بود که خیلی دوست داری. بعد از اون هم کلی  اسباب بازی خریدی که از اونها میتونم به عروسکهای دارا و سارا اشاره کنم که عاشقشون شدی. و کلی باهاشون صحبت میکنی. عزیز دلم وقتی داشتیم از نمایشگاه بیرون می اومدیم شما کلی از من و بابا تشکر کردی . ما هم بابت همچین دختری از خداوند بزرگ ممنونیم. عزیز دلم امیدوارم همیشه و همیشه شاد باشی.    
17 مرداد 1394

94/2/15

سلام جیگری. امروز بعد از دو روز مریضی به مهدکودک رفتی و برای مربی هات کادوی روز معلم که برای هرکدام یک سکه پارسیان با قیمتهای متفاوت خریده بودیم.شما که به جشن روز معلم نرسیده بودی امروز به من میگفتی پس چرا جشن نگرفتند؟من هم گفتم جشنش همون کادو دادن شما بود.
30 ارديبهشت 1394

29/2/93

سلام عزیز دلم روز شنبه من به اداره نرفتم و طبیعتا هم شما به مهد نرفتی. امروز صبح خاله شیرین میگفت که دیروز از شما پرسیده چرا به مهد نیومدی مسافرت بودی؟شما هم گفته بودی مرخصی گرفته بودم.وکلی من و خاله با هم خندیدیم.
29 ارديبهشت 1394

21/2/94

سلام خانوم طلا.امروز یکی دو تا از تیکه هات رو که در هفته گذشته گفتی رو برات مینویسم. یک این بود که روز تولد حضرت علی گفتی : حضرت علی همه باباهای ماست. پریرویز هم در حین رانندگی وقتی بابا داشت صحبت میکردگفتی بابا احتمالت به رانندگی باشه. من گفتم منظورت توجه است؟گفتی نه توجه زمانیه که توسرعت بالا آنتن میده.اونوقت میگن توجه کردی. امروز هم تو مهد دارن ازتون  عکس میندازن و به خاطر همین و از ذوق لباس عروست که به اصرار برای عکس بردی سرحال از خواب بیدار شدی. البته قبلا با لباس عروست عکس انداخته بودی و لی به اصرار خودت امروز هم برات گذاشتم. عزیز دلم دوچرخه سواری رو هم البته با کمکی خوب یاد گرفتی و بابابا بعداز ظهر ها میری دوچرخه سواری. ...
21 ارديبهشت 1394

6/2/94

سلام . دخترم ببخشید که دیر به دیر به وبلاگت میام. عزیزم یک حرفی که شما هرروز صبح به من میزنی و برای خودت عادی ولی برای من جالبه اینه که میگی مامان عروسم کن و منظورت اینه که پیرهن تنم کن. وقتی فکر میکنم میبینم من هم به این جمله عادت کردم ولی جمله جالبیه.
6 ارديبهشت 1394

21/8/93

سلام گل مامان. الان چندروزه که وضو (به قول خودت هوضو) گرفتن رو یاد گرفتی و شبها با من وضو میگیری و نماز  البته به شیوه خودت میخونی  و ما هم کلی تشویق و تمجیدت میکنیم. امروز هم خاله صونا برای شما یک گل سر خریده که قرار شده از طرف خاله صونا به شما بدم و مناسبتش رو هم خوندن نماز عنوان کنم . الهی قربون نازم برم.خدا نمازهات رو قبول کنه و به راه راست هدایت کنه. الهی عاقبت به خیر شی عزیز دلم. الهی آمین.
21 آبان 1393

6/8/93

سلام دختر مهربونم.عزیز دلم ببخشید که خیلی وقته به وبلاگت سرنزدم.امروز تصمیم گرفتم دوباره شروع کنم و مطالب جدید و کارهای جدیدت رو برات بذارم. الان توی 4 سالگی هستی و به کلاس پیش دبستانی 1 میری . از این بابت خیلی خوشحالی و احساس بزرگی میکنی. بماند که از آوینا که فقط یک ماه از شما کوچکتر بود جداشدی و اولا با این قضیه راحت کنار نمی اومدی ولی الان خیلی خوب با قضیه کنار اومدی. بگذریم  تا حالا یک اردوی قلعه سحرآمیز رفتی که بهت کلی خوش گذشته. پری روز (یکشنبه )تولد یکی از دوستات به نام امیر کیان بود که وقتی شنبه اومدم دنبالت به من سریع گفتی و ما هم با هم رفتیم وبرای اون یک کتاب داستان خریدیم تا شما به عنوان کادو بهش بدی. و بعد از اون هم توی خ...
6 آبان 1393