ستایشستایش، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره

خاطرات ستایش

25/3/92

سلام خوشگ لمامان.امروز من و شما با هم تو خونه موندیم.دلیلش هم این بود که در ادامه وقایع دیروز شما دیشب گریه کردیو گفتی من به مهد کودک نمیرم.من هم امروز رومرخصی گرفتم تا با هم تو خونه بموتیم.عوضش فردا میخوای بری شهر ترافیک.امیدوارم حالت بهتر بشه.
25 خرداد 1393

24/3/93

سلام. عسلی قشنگم. خیلی وقته که به وبلاگت سرنزدم. ببخشید. عزیزم امروز صبح که بردمت به مهدکودک چون خواب آلوده بودی ، خاله فاطمه به من گفت که خودتون به اتاق خواب میبرینش؟آخه من باید پیش بچه های دیگه باشم. من هم قبول کردم و شما رو به  اتاق خوابتون که درطبقه زیرزمین بود بردم ولی وقتی رسیدیم اونجا دیدم شما بغض کردی. و به من میگی مامان من اینجا بمونم گریه نمی کنم؟ گفتم نه عزیزم . سعی کن بخوابی و خودم هم مدتی پیشت موندم . ولی بعد از مدتی دیدم که نمی تونی بخوابی و نگرانی . به خاطر همین آوردمت بالا پیش بچه های دیگه. ولی از صبح تا حالا فکرم پیشت مونده و اون چهرت از جلوی چشمم دور نمیشه. عزیز دلم این هفته میخوان برای دایی مهران قراربعله برون و عق...
24 خرداد 1393

26/1/93

سلام مامانی جونی . دیروز که من داشتم کیفم رو مرتب میکردم یک کارت تبلیغ مهد کودک بود که روش عکس پو (کارتون) رو داشت و کارت به رنگ صورتی بود. شما تا این کارت رو دیدی گفتی این کارت منه ؟من هم گفتم بله این برای شماست .شب که از جلوی فروشگاه تیراژه رد میشدیم،مجبور شدیم برای کار کوچکی که شما داشتی وارد فروشگاه بشیم. شما بادیدن مغازه ای که اسباب بازیهای کیتی رو می فروخت گفتی مامان این ها رو برام میخری ؟ و من هم گفتم عزیزم کیف پولم همرام نیست و شما با اعتماد به نفس .گفتی کارت من همرامه اگه میخوای کارتم رو بهت بدم.قربون عسلم برم من. خانوم طلا چندروزه که با انجام دادن کارهای خوب و گرفتن پول ه عنوان جایزه پولهات رو جمع میکنی تا از این بازیهای امپراطور...
26 فروردين 1393

20/1/93

سلام خوشگل مامان.دیروز که اومدم مهد دنبالت ،به من گفتی که مامان معلممون گفته که یواشکی  برید درگوش باباهاتون ،طوری که مامانهاتون نفهمند،بگید که میخوام برای روز مادر کادو بخرم. من هم گفتم ،عزیزم پس چرا به من گفتی باید به بابا بگی و شما به فکر فرو رفتی. بعد از اون تازمانی که بابات بیاد ،هی به من میگفتی که مامان پس بابا کی میاد تا من یواشکی بهش بگم و شما نفهمی. ومن میگفتم میاد عزیزم. و تا بابات اومد بدو بدو رفتی و بهش گفتی. بعد از اون هم شروع کردی به شعر خوندن برای مادر و آخرش گفتی مامان روزت مبارک .( من باید اینجا بهت کادو بدم باید برم پشت بابام قایم شم بعد کادوم رو به شما بدم). قربون معصومیتت برم . عزیزم.شما خودت برای من یک کادوی بزرگی ...
20 فروردين 1393

18/1/93

سلام عزیز مامان . این ماه اسم شما رو در کلاس زبان ثبت نام نکردیم. به خاطر همین بعد از ظهر ها در مهدکودک می خوابی و وقتی من میام دنبالت، ماشاله مثل اول صبحت میمونه و تازه انرژی گرفتی و من بیچاره  هم که کل انرژیم رو از دست دادم باید با شما سرو کله بزنم. ماشااله روز بروز هم شیطون تر میشی. مثالش دیشب که من و بابا رو عاصی کرده بودی و هی میخندیدی و از این ور به اون ور میدویدی و یک چیزی رو برمیداشتی و جای دیگه میذاشتی یا به هم میرختی.بعد هم بلند بلند میخندیدی . هرچی هم دعوات میکردیم بدتر میکردی و بیشتر میخندیدی. من که میخواستم از دستت سرم رو به دیوار بکوبم ولی وقتی میخندیدی،خنده ام میگرفت.یکبار هم که اومدم مانتوم رو اطو کنم هی مانتو رو از روی ...
18 فروردين 1393

9/1/93

سلام خانوم طلا. سال نو مبارک. عزیز دلم ببخشید که خیلی دیر به دیر به وبلاگت سرمیزنم و وبلاگت رفته رفته بی روحتر میشه. آخه عزیزم برام دل و دماغی نمونده. آخه این همه گرفتاری و خستگی انرژی آدم رو میبره .همش مریضداری وختم و غیره امان ما رو بریده. خیلی خسته ام . امیدوارم امسال سال سلامتی و خوشی و موفقیت باشه .  ان شااله سال خوبی برای همه باشه. عزیز دلم امسال اتفاق جدیدی جز مهمانی ها ی معمولی نیفتاده . من هم تصمیم گرفتم تعطیلات عید رو به اداره برم تا مرخصی هام رو برای بقیه سال ذخیره کنم.فقط چیزی که باعث شده یک کم برای من خوب باشه اینه که شما و با با صبحها من رو به اداره میبرید و بعد از ظهر ها برمیگردونید.امروز هم که اومدید دنبالم با هم به فروش...
10 فروردين 1393

23/12/92

سلام مامانی قشنگم . دیروز دوباره جشن نوروز مهدکودکت بود و شما دوباره صحنه را به آتش کشیدی. عزیزم دیروز برای بار دیگر باعث افتخار من شدی. نمیدونی وقتی مامانهای دیگه ازم میپرسیدند این دختر شماست ؟چه لذتی میبردم. عزیز دلم امیدوارم در تمام لحظات زندگیت همینطور خوش بدرخشی و هرروز از روز قبلت موفق تر باشی.و خوشبختی سرتاسر وجودت رو بگیره.عزیز دلم دیروز چندبار شما رو به تنهایی روی صحنه آوردند و شماهم با موفقیت و جدیت کارت رو انجام میدادی و شعرهایی رو که بهت آموزش داده بودند با اعتماد به نفس کامل خوندی و دریک جاهم با لباس محلی اومدی و دکلمه خوندی . قربونت برم من.خیلی عالی بود برنامت. عزیز دل من.
23 اسفند 1392

21/12/92

سلام خانوم طلایی. این روزهای آخر سالی هرکسی داره به کارهای خونه تکونی و خریدش میرسه ولی سهم من از این روزها فقط استرسش بوده . آخه هنوز هیچ کاری نکردم .از اون طرف برای شما هم خریدی نکردم و خیاطی هم که به اصرار خاله مهری پارچه هام رو برای دوخت بردم پیشش هرروز بهم زنگ میزنه که یالا بیا لباسهات رو پرو کن و اصلا هم باهام کنار نمیاد که بابا وقت ندارم . تازه هم اصلا قبول نمیکنه که اونها رو برای بعد عید بهم تحویل بده.یعنی هیچ راهی برام نذاشته نه راه پیش نه راه پس. از اون طرف باید برم دنبال دگمه هایی که اون خواسته و اون مدل هم فقط در کوچه برلن پیدا میشه و من متاسفانه فرصت رفتن به اونجا رو ندارم.شما هم فردا جشن نوروز داری و من از این بابت خیلی خوشحالم...
21 اسفند 1392

11/12/92

سلام خانوم طلا. امروز از طرف مهد برده بودنتون تئاتر. تا حالا که چیزیز برای من تعریف نکردی ولی به محض به دست آوردن اطلاعات جدید سریعا به وبلاگتون مراجعه کرده وگزارش کاملی ارائه میدم. با تشکر
12 اسفند 1392