ستایشستایش، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره

خاطرات ستایش

18/1/93

1393/1/18 12:41
نویسنده : مامان و بابا
110 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیز مامان . این ماه اسم شما رو در کلاس زبان ثبت نام نکردیم. به خاطر همین بعد از ظهر ها در مهدکودک می خوابی و وقتی من میام دنبالت، ماشاله مثل اول صبحت میمونه و تازه انرژی گرفتی و من بیچاره  هم که کل انرژیم رو از دست دادم باید با شما سرو کله بزنم. ماشااله روز بروز هم شیطون تر میشی. مثالش دیشب که من و بابا رو عاصی کرده بودی و هی میخندیدی و از این ور به اون ور میدویدی و یک چیزی رو برمیداشتی و جای دیگه میذاشتی یا به هم میرختی.بعد هم بلند بلند میخندیدی . هرچی هم دعوات میکردیم بدتر میکردی و بیشتر میخندیدی. من که میخواستم از دستت سرم رو به دیوار بکوبم ولی وقتی میخندیدی،خنده ام میگرفت.یکبار هم که اومدم مانتوم رو اطو کنم هی مانتو رو از روی میز اطو میکشیدی و نظمیش رو به هم میریختی تا آخر من مجبور شدم با اطو دنبالت کنم تا فرار کنی و من بتونم اطو کنم.نتیجه کارهات هم این شد که دیشب ساعت 12 یا 1 بود خوابیدیم و من بیچاره هم تمام روز کسل بودم. الان هم وحشت ورم داشته که بعد از ظهر دوباره میخوام به دنبالت بیام. ولی با این همه قربون شیطونی هات برم شیرین زبونم. باهوشم.

پسندها (1)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)