20/11/92
سلام عزیز مامان. هفته پیش هفته پرباری از لحاظ بارش برف بود و ما خدارو بسیار زیاد به خاطر این نعمت بزرگش شکر کردیم. دختر من ولی بارش زیاد مشکلاتی رو هم به وجود آورد. مثلا یکشنبه من به اداره نرفتم چون ترسیدم سخت باشه و از آنجایی که برفهای تهران هم یکروزه تمام میشه من احتمال دادم همون یک روز باشه. روز دوشنبه با با دیر رفت به اداره تا ما رو برسونه و ما فکر کردیم که تموم شد. روزسه شنبه وقتی از خواب بیدار شدیم با برفی شدیدتر روبرو شدیم، به خاطر همین به آژانس های مختلف زنگ زدیم تا ماشین بدهند که محقق نشد و با بابا کلی فکر کردیم و من آخر به همسایه بغلیمون خانوم حسنی رو انداختم . با این که کلی با هم رودرواسی داشتیم من مجبور شدم از ایشون خواهش کنم تا ما رو تا مهد شما ببرد. بماند که ایشون هم کلی در برف گیر گردند و به سختی به راهشون ادامه دادند ولی بازهم کمک بزرگیبه بودند و برای بعد از ظهرت هم بعد از کلی فکر کردن به این نتیجه رسیدیم که عمومحمد بیاد دنبالت. آخه به خاطر برف تعطیل بود. روز چهارشنبه باز هم بابا موند تا ما رو ببره. بعد از اینکه جلوی اداره از ماشین پیاده شدم بابا به راهش ادامه داد و به اداره رفت . درهنگام رفتن به اداره به دلیل سرخوردن ماشین روی برفها به گاردریل کنار اتوبان خورده بود و باعث شده بود جعبه فرمانش بشکنه و خدا بسیار رحم کرده بود که خودش آسیبی ندیده بود.روز پنج شتبه و جمعه من مریض بودم و بیشتر دربستر بیماری بودم و شما و بابا با هم به اتفاق خانواده بابا به بهشت زهرا رفتید و شب رو برگشتید. جمعه شب دوباره شما رو به شهر شادی هایپر استار بردیم و شما کلی بازی کردی.ولی تا صبح رو سرفه کردی به خاطر همین ما تاصبح بیدار بودیم . البته ناگفته نماند من چون مریض بودم کمتر از بابا بیدار میشدم و هربار بیدار میشدم میدیدم بابابالای سرشما نشسته. بهت تبریک میگم مهربون ترین بابای دنیا رو داری.به همین دلیل من صبح نمیدونستم چیکار کنم تا اینکه بالاخره ساعت 9:30 دقیقه پون شما سرحال بودی تصمیم گرفتم به اداره برم و شما رو به مهد بردم ولی به خاطر تغییراتی که توی اتوبان ها ایجاد شده بود بسیار دیر به اداره رسیدم که کلی مشکل برایم ایجاد شد.بعد ازظهر هم که به دنبالت اومدم وقتی میخواستم داخل پارکینگ شوم با ترمز نابجای من دهان شما خون اومد که کلی گریه کردی. نکته ظریفش اینجا بود که من به شما میگفتم مامان چیزی نیست و خونش بند اومدو شما میگفتی خوب وقتی که بند بیاد باید گریه کنیم.
من الان موندم که چرا اینهمه اتفاق پشت سرهم برامون میفته. امیدوارم آخرش خیر باشه. الان هم نگران خاله مهری هستم با اون جواب آزمایشی که گفته . امیدوارم چیزی نباشه.