ستایشستایش، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره

خاطرات ستایش

18/4/93

سلام. جیگر مامان . امروز اولین روز روزه گرفتنته و من از این بابت خیلی خوشحالم. عسل مامان ان شاء اله این اولین قدمی باشه برات که به خدا نزدیک و نزدیکتر بشی و همیشه در پرتو الطاف الهی قرار بگیری. ناناز مامان برات عاقبت به خیری و خوشبختی و ایمان فراوان رو آرزو میکنم. گل گلی مامان. امروز طبق برنامه ای که مهدتون داده بود و گفته بود در منزل چیزی به عنوان سحری یا صبحانه بخورند و من چون نمیخواستم به شما فشار بیاید ساعت 8:30 صبح به شما سحری دادم!! بعد از صرف سحری و اقامه اذان توسط مامان قرار شد که دیگه از اون به بعد نه چیزی بخوری و نه چیزی بنوشی و شما هم قبول کردی.و شما رو به مهد کودک بردیم . قرار بود ساعت 11 صبح شما افطار کنید و بعد هم نماز رو برپا ...
18 تير 1393

16/4/93

خانوم گل گلی . دیروز که اومدم مهدکودک دنبالت . دیدم یک پاک کن انگری برد از teacherالی (خاله الهام) معلم زبانت جایزه گرفتی. وقتی ازت دلیلش رو پرسیدم ،گفتی که من یک جمله گفتم و اون هم جایزه داد. پرسیدم جمله ات چی بود؟ گفتیmy mamy and dady wearmy socks.قربون دختر انگلیسی زبانم برم من. ماشاءاله. چشم نخوری ان شاء اله.
16 تير 1393

15/4/93

سلام عسل مامان. امروز روز هشتم ماه رمضان است و به دلیل اینکه ساعات کاری ما رو کم نکردند و همچنین وجود گرمای فراوان خیلی به ما سخت میگذره.عزیز دلم امروز صبح که من به سختی از خواب بیدار شدم و چون مطئن بودم که نمیتونم شمارو بیدار کنم بهت گفتم که مامانی پاشو امروز میخواهند به کتابخونه ببرندتون و شما از جا پریدی. آخه دو هفته است از مهدکودک شما رو به کتابخانه برای شاهنامه خوانی میبرند و اونجا بهتون بستنی و کتاب میدهند. البته پولش رو از ما گرفتند ها.
15 تير 1393

7/4/93

سلام گل گل مامان. یک هفته ای بود که بهانه میگرفتی و میگفتی که به مهد کودک نمیرم.ومن از این موضوع خیلی ناراحت بودم.تا اینکه روز چهارشنبه بادیدن خواب بد از خواب بیدار شدم و خواب میدیدم که آقایی شما رو میخواد ا ز من بگیره و من هی از دستش میکشیدم و اون دوباره می اومد و شما رو میبرد.تا اینکه از صدای گریه خودم از خواب بیدارشدم و دیدم که شما هم از رفتن به مهد کودک ناراحتی به همین خاطر تصمیم گرفتم اون روز رو مرخصی بگیرم و دو تایی توی خونه بمونیم.بعد از ظهر هم عمو محمد زنگ زد و مارو به فرحزاد برای صرف شام دعوت کرد.روز پنج شنبه هم به اتفاق به فرحزاد رفتیم  و به شما خیلی خوش گذشت.روز جمعه هم بابابا تصمیم گرفتیم که برای خرید به فروشگاه برویم و چون ...
7 تير 1393

3/4/93

سلام گل گلی . چهارشنبه پیش رسما گریه کردی و گفتی که دیگه مهد کودک نمیرم. من هم هرکاریت کردم گفتی نمیرم که نمیرم.من هم با یک ترفندی شما رو به مهد بردم و اونجا هم گریه کردی. حتی یک ساعت هم  تو مهد نشستم تا شاید گریه ات بند بیاد باز هم فایده ای نداشت. تا اینکه خاله معصومه به من گفت که برو . من هم اومدم و از راه زنگ زدم و گفتند که شما ساکت شدی و من خیالم راحت شد ولی بعدا فهمیدم که نزدیکهای ظهر بازهم گریه کرده بودی. دلیلش رو هنوز هم نمیدانم. من گفتم شاید به خاطر آوینا دوستت باشه. که روز قبلش باهاش دعوا کرده بودی.روز پنج شنبه به خونه مامان سارا رفتیم و اونجا به خاطر عقد کنان دایی مهران خیلی شلوغ بود و به شما خوش گذشت. روز شنبه دوباره برای رفت...
2 تير 1393

27/3/93

سلام خانوم گل گلی. دیروز از طرف مهد شما رو به پارک ترافیک بردند. ظاهرا بهت خیلی خوش گدشته بود ولی چیز زیادی برای من تعریف نکردی.نمیدونم . احساس میکنم از هم داریم دور میشیم.خیلی کلافه ام . اصلا فرصت نمیکنم باهات بازی کنم. یا خسته ام یا کارهای زندگی امانم رو بریده. الان چند روزی هم هست که گریه میکنی و میگویی مهدکودک نمیرم. من هم به خاطر شما دیر میام اداره تا خوب بخوابی تا شاید اون بهونه هات تموم بشه. خیلی دلم گرفته. امیدوارم این روزهای سخت زود تموم بشه.
27 خرداد 1393

25/3/92

سلام خوشگ لمامان.امروز من و شما با هم تو خونه موندیم.دلیلش هم این بود که در ادامه وقایع دیروز شما دیشب گریه کردیو گفتی من به مهد کودک نمیرم.من هم امروز رومرخصی گرفتم تا با هم تو خونه بموتیم.عوضش فردا میخوای بری شهر ترافیک.امیدوارم حالت بهتر بشه.
25 خرداد 1393

24/3/93

سلام. عسلی قشنگم. خیلی وقته که به وبلاگت سرنزدم. ببخشید. عزیزم امروز صبح که بردمت به مهدکودک چون خواب آلوده بودی ، خاله فاطمه به من گفت که خودتون به اتاق خواب میبرینش؟آخه من باید پیش بچه های دیگه باشم. من هم قبول کردم و شما رو به  اتاق خوابتون که درطبقه زیرزمین بود بردم ولی وقتی رسیدیم اونجا دیدم شما بغض کردی. و به من میگی مامان من اینجا بمونم گریه نمی کنم؟ گفتم نه عزیزم . سعی کن بخوابی و خودم هم مدتی پیشت موندم . ولی بعد از مدتی دیدم که نمی تونی بخوابی و نگرانی . به خاطر همین آوردمت بالا پیش بچه های دیگه. ولی از صبح تا حالا فکرم پیشت مونده و اون چهرت از جلوی چشمم دور نمیشه. عزیز دلم این هفته میخوان برای دایی مهران قراربعله برون و عق...
24 خرداد 1393

26/1/93

سلام مامانی جونی . دیروز که من داشتم کیفم رو مرتب میکردم یک کارت تبلیغ مهد کودک بود که روش عکس پو (کارتون) رو داشت و کارت به رنگ صورتی بود. شما تا این کارت رو دیدی گفتی این کارت منه ؟من هم گفتم بله این برای شماست .شب که از جلوی فروشگاه تیراژه رد میشدیم،مجبور شدیم برای کار کوچکی که شما داشتی وارد فروشگاه بشیم. شما بادیدن مغازه ای که اسباب بازیهای کیتی رو می فروخت گفتی مامان این ها رو برام میخری ؟ و من هم گفتم عزیزم کیف پولم همرام نیست و شما با اعتماد به نفس .گفتی کارت من همرامه اگه میخوای کارتم رو بهت بدم.قربون عسلم برم من. خانوم طلا چندروزه که با انجام دادن کارهای خوب و گرفتن پول ه عنوان جایزه پولهات رو جمع میکنی تا از این بازیهای امپراطور...
26 فروردين 1393

20/1/93

سلام خوشگل مامان.دیروز که اومدم مهد دنبالت ،به من گفتی که مامان معلممون گفته که یواشکی  برید درگوش باباهاتون ،طوری که مامانهاتون نفهمند،بگید که میخوام برای روز مادر کادو بخرم. من هم گفتم ،عزیزم پس چرا به من گفتی باید به بابا بگی و شما به فکر فرو رفتی. بعد از اون تازمانی که بابات بیاد ،هی به من میگفتی که مامان پس بابا کی میاد تا من یواشکی بهش بگم و شما نفهمی. ومن میگفتم میاد عزیزم. و تا بابات اومد بدو بدو رفتی و بهش گفتی. بعد از اون هم شروع کردی به شعر خوندن برای مادر و آخرش گفتی مامان روزت مبارک .( من باید اینجا بهت کادو بدم باید برم پشت بابام قایم شم بعد کادوم رو به شما بدم). قربون معصومیتت برم . عزیزم.شما خودت برای من یک کادوی بزرگی ...
20 فروردين 1393