ستایشستایش، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره

خاطرات ستایش

3/4/93

1393/4/2 14:51
نویسنده : مامان و بابا
138 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گل گلی . چهارشنبه پیش رسما گریه کردی و گفتی که دیگه مهد کودک نمیرم. من هم هرکاریت کردم گفتی نمیرم که نمیرم.من هم با یک ترفندی شما رو به مهد بردم و اونجا هم گریه کردی. حتی یک ساعت هم  تو مهد نشستم تا شاید گریه ات بند بیاد باز هم فایده ای نداشت. تا اینکه خاله معصومه به من گفت که برو . من هم اومدم و از راه زنگ زدم و گفتند که شما ساکت شدی و من خیالم راحت شد ولی بعدا فهمیدم که نزدیکهای ظهر بازهم گریه کرده بودی. دلیلش رو هنوز هم نمیدانم. من گفتم شاید به خاطر آوینا دوستت باشه. که روز قبلش باهاش دعوا کرده بودی.روز پنج شنبه به خونه مامان سارا رفتیم و اونجا به خاطر عقد کنان دایی مهران خیلی شلوغ بود و به شما خوش گذشت. روز شنبه دوباره برای رفتن به مهد گریه کردی ولی زود آروم شدی ولی وقتی بعد ازظهر اومدم دنبالت گفتند که اونروز آوینا رو زدی و من هم تعجب کردم و هم ناراحت شدم. بماند که وقتی رسیدیم خونه به مامان آوینا زنگ زدیم و عذرخواهی کردیم.شنبه شب هم خونه خاله اعظم برای پاگشای عروسش  دعوت بودیم و وقتی رفتیم اونجا شب دیروقت از اونجا برگشتیم و شما خیلی خسته بودی چون خیلی توی مجلس اونها رقصیده بودی. به عبارتی مجلس گردانی کرده بودی.یک شنبه صبح زود بابا تا بلند شد که به محل کارش بره شما شروع به گریه کردی و بابا هم برای اینکه شما گریه نکنی شما رو به اداره ما آورد و خلاصه دیروز به اداره اومدی و خوش گذروندی و آتیش به پا کردی. خانومی امروز صبح هم گریه میکردی که من به مهد نمیرم ولی ما شما رو به مهد بردم. الان هم نگرانم تا ببینم امروز ت چطور گذشته؟امیدوارم به خوبی گذشته باشه.

پسندها (1)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)