ستایشستایش، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره

خاطرات ستایش

7/4/93

1393/4/7 12:35
نویسنده : مامان و بابا
136 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گل گل مامان. یک هفته ای بود که بهانه میگرفتی و میگفتی که به مهد کودک نمیرم.ومن از این موضوع خیلی ناراحت بودم.تا اینکه روز چهارشنبه بادیدن خواب بد از خواب بیدار شدم و خواب میدیدم که آقایی شما رو میخواد ا ز من بگیره و من هی از دستش میکشیدم و اون دوباره می اومد و شما رو میبرد.تا اینکه از صدای گریه خودم از خواب بیدارشدم و دیدم که شما هم از رفتن به مهد کودک ناراحتی به همین خاطر تصمیم گرفتم اون روز رو مرخصی بگیرم و دو تایی توی خونه بمونیم.بعد از ظهر هم عمو محمد زنگ زد و مارو به فرحزاد برای صرف شام دعوت کرد.روز پنج شنبه هم به اتفاق به فرحزاد رفتیم  و به شما خیلی خوش گذشت.روز جمعه هم بابابا تصمیم گرفتیم که برای خرید به فروشگاه برویم و چون فروشگاه نزدیک خونه خاله مهری بودبعد از خرید به خونه خاله مهری ر فتیم.و تا شام اونجا بودیم. خاله مهری هم برای شما یک عروسک و یک قورباغه ای که می پرید خریده بود که شما از دیدن اونها خیلی خوشحال شدی و خیلی به اونها حس گرفتی. حتی وقتی از ماشین میخواستیم پیاده بشیم برای انجام کاری و من به شما گفتم که اون رو توی ماشین بذار گفتی آخه تنها میمونه. امرزو صبح هم با عشق همون عروسک از خواب بیدار شدی و سرحال و قبراق به مهد کودک رفتی. من امروز خیلی خوشحالم.

پسندها (1)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)