ستایشستایش، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره

خاطرات ستایش

30/10/92

سلام عزیز گلم.دیروز عروسی خاله هستی دعوت بودیم. به خاطر همین چندروز بود که شما خوشحال بودی و هی درمورد عروسی صحبت میکردی.من و شما روز شنبه بعد ازظهر با هم به خونه مامان سارا رفتیم و کلی توی راه خسته شدیم.آخه قرار بود بابا ،مامان سارا رو به شیمی درمانی ببره و نمی تونستیم با هم بریم.خلاصه بعد از کلی خستگی به خونه مامان سارا رسیدیم و من بساط شام مامان سارا و خودمون رو چیدم و اون روز گذشت.دیروز صبح که از خواب بیدار شدیم دوباره مامان سارا و بابا برای شیمی درمانی رفته بودند و شما از من پرسیدی که مامان سارا کجاست؟ و من گفتم که رفتند دکترو شما درجوابش گفتی چقدر میره دکتر. عزیزم امیدوارم این روزهای سخت زودتر بگذره و شاهد سلامتی همه و اطرافیانمون باشی...
30 دی 1392

23/10/92

سلام مامانی قشنگم. الان ساعت 8 شبه و بابا هنوز خونه نیومده . آخه وسط مریضیهای مامان سارا و بابابزرگ،مامانی هم بعضی وقتها مریض میشه. امروز حال مامانی بد بود و بابا و عمو محمد با همدیگه بابابزرگ رو به بیمارستان قلب بردند.الان هم با با داره میاد خونه تا هم شام بخوره و هم بشقاب و قاشق و چگال و غیره ببره به بیمارستان برای مامانی . میدونی مریضی دیگه جزئی از زندگیمون شده و ما بهش عادت کردیم. خدایا شکرت عزیزم چند دقیقه پیش با خوشحالی به من خبر دادی که یکی از غصه هات توی مهدگودک تموم شده و به من مژده دادی که من تو مهدکودک چشم قشنگ شدم ها. امروز خاله طناز به من گفت چشم قشگ. آخه این مطلب برات خیلی مهم بود . یعنی از زمانی که هستی به آوینا (دوستت ) گفت...
23 دی 1392

18/10/92

سلام عزیزم. هفته پیش شما سرماخوردگی بدی داشتی و روز چهارشنبه هم بابا اینها رو تعطیل کرده بودند که از شانس مصادف شد با مریضی شما و من از این بابت خیلی خوشحال بودم. بعد ازظهر بابا شما رو به اداره آورد تا از اینجا به مطب دکتر ببریم .شما که تو اداره بودی همکارهای مامان کلی قربون صدقت رفتند و باهات بازی کردند. موقع رفتن من شال و کلاهم رو انداختم تا بریم که شما با بغض به من گفتی که برام شال نخریدی. آخه شالت گم شده و ما هنوز نتونستی یک شال دیگه برات پیدا کنیم.خاله زنبق هم که این حرف رو شنیده بود  پری روز با یک شال جدید که روش یک خرگوش خوشگل داره به اداره اومد و اون رو به من داد تا برای شما بیارم. بعد ازظهر هم شما زنگ زدی و ازش تشکر کردی.و...
18 دی 1392

4/10/92

سلام خانوم خوش زبونم. امروز صبح که ماشینت رو برداشتی با خودت به مهد ببری،بهت گفتم مامانی دخترها عروسک می برند. میخواهی عروسکت رو ببری و شما گفتی نه ماشینم رو میبرم  ومن گفتم آخه پسرها ماشین دارند و شما گفتی خوب دخترها هم ماشین سوار میشوند. و من دیدم که منطقی به نظر میاد و وقتی به خاله لیلا (مدیرداخلی) مهد کودکتون درجواب همین سوال جواب شما رو گفتم ،اون هم مجاب شد و گفت راست میگه. خیلی منطقی به نظر میاد.قربون دختر باهوشم برم.
4 دی 1392

1/9/92

سلام طلای مامان.دیشب بابا به شما میگفت برو بخواب دیگه. شما میگفتی من خانومم . خانومها که نمی خوابند. بعد به بابا گفتی شما چرا نمیخوابی ؟مگه نمی خوای بری اداره؟قربون شیرین زبونیهای دخترم.
1 دی 1392

18/9/92

لام گل گلی مامان. ببخشید که دیر به دیر به وبلاگت میام . آخه مریضداری و کار فراون خستمون میکنه و روحیمون رو تا حدی ضعیف کرده . ولی باز هم سعی میکنم تا جایی که میتونم بیام و خاطرات خوشگلت رو بنویسم. عزیزکم روز شنبه من وقت دکتر داشتم و بابابا حساب کردیم که اگر  شما رو به مهد ببرم دیر به مطب برسم . به خاطر همین شما رو به اداره آوردم و شما کلی کیف کردی. خلاصه تو اداره تا میتونستی شیطونی کردی و با همکارهای من بازی میکردی. همکارهام هم کلی از شما خوششون اومده بود. حتی تا امروز که دوشنبه است هم دارند شعرهای شما رو زمزمه میکنند و از اتفاقاتی که اون روز شما به وجود آوردی تعریف میکنند. بیشتر از همه همکارهای مامان هم آقای شیرخان کلی با شما سرو کله ز...
18 آذر 1392

26/8/92

سلام خانوم گلی .چهارشنبه هفته پیش تاسوعا و پنج شنبه هم عاشورا بود. مامان سارا هم از بیمارستان مرخص شده بود و به خاطر آلودگی هو ا مهد های کودک تعطیل بود. روز یکشنبه من مجبور شدم مرخصی بگیرم تا پیش شما باشم. روز دوشنبه به خاطر مراسم عزاداری مهد بازبود و شما رو به مهد بردم و قرار شد بابا هم که همون روز از ماموریت برمیگشت دنبالت بیاد و شما رو بگیره. با با هم از ماموریت برای شما یک سری وسایل پزشکی سوغاتی آورده بود. و اونها رو به خاله مرجان داد تا باعنوان فرشته مهربون به شما جایزه بده. و بعد هم با بابا به دنبال من اومدید که مارو هم به خاطر آلودگی هوا زود تعطیل میکردند.و ما شما رو به خونه مامان سار بردیم و اونجا باپارسا و هستی کلی بازی کردید و کلی ...
26 آبان 1392

15/8/92

سلام عسلکم. این روزها ما با مشکلات زیادی مواجه میشویم . نمی دونم خدا داره ما رو آزمایش میکنه یا دلیل دیگری دارد.عزیزم هدفم از نوشتن این اتفاقات ناراحت کردن شما یا بیان خاطرات تلخ نیست. هدفم اینه که بدونی درزندگی هرکسی ممکن است مشکلات زیادی به وجود بیاد . و آدمی باید دربرابر همشون مقاومت و ایستادگی بکنه و نشکنه. نمی خوام بگم که من خیلی آدم محکمی هستم و در برابر همه مشکلات استوار ایستادم. نه من هم خیلی مواقع پیش اومده که زانو خم کردم ولی بالاخره با کمک بابا و اطرافیان و دوستان خوب موفق شدم که خودم رو جمع و جور کنم و محکم بایستم. عزیزم ولی شما سعی کن که آدم محکمی باشی. خانومی مامان سارا به دلیل ضعف بدنیش به دکتر مراجعه کرد و بعد از انجام آزما...
15 آبان 1392

2/8/92

 سلام خانوم شیطونه . عیدت مبارک. عزیزم خیلی شیطون شدی و پدر من و بابا رو درآوردی. مخصوصا روزهایی که خونه ایم ازصبح دو تایی داریم میدویم تا خرابکاری ها و ریخت وپاش های شما رو جمع و جور کنیم. . یکی از نمونه های شیطنت شما خط خطی کردن پارکت ها و دیوارها با پاستلت است که من رو به مرز جنون رسونده . چون از این طرف تمیز میکنم و شما از اونطرف خط خطی میکنی. الان هم که بعد از تمیز کردن خونه و پارگت ها خواستم نفس راحتی بکشم،دیدم پارکت پذیرایی رو خط خطی میکنی و زدم زیر گریه(البته الکی)و شما تا گریه من رو دیدی سریع دویدی و گفتی بیا بغلم .بیا بغلم.الان هم بابا داره خرابکاری های شما در بالکن رو تمیز میکنه.
2 آبان 1392

1/8/92

سلام عسلم. یک هفته است که داری به کلاس زبان میری. خیلی خوب یاد میگیری و کلمه های انگلیسی رو خوب استفاده میکنی. من که دارم کیف میکنم. ولی نمیدونم که با علاقه به کلاس میری یا ناراحتی. چون هیچ وقت نمیتونم ازت اطلاعات درستی بگیرم ولی خیلی خسته میشی.الان با خودم در تقابلم که بری کلاس یا نه.
1 آبان 1392