ستایشستایش، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره

خاطرات ستایش

15/8/92

1392/8/15 14:39
نویسنده : مامان و بابا
98 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عسلکم. این روزها ما با مشکلات زیادی مواجه میشویم . نمی دونم خدا داره ما رو آزمایش میکنه یا دلیل دیگری دارد.عزیزم هدفم از نوشتن این اتفاقات ناراحت کردن شما یا بیان خاطرات تلخ نیست. هدفم اینه که بدونی درزندگی هرکسی ممکن است مشکلات زیادی به وجود بیاد . و آدمی باید دربرابر همشون مقاومت و ایستادگی بکنه و نشکنه. نمی خوام بگم که من خیلی آدم محکمی هستم و در برابر همه مشکلات استوار ایستادم. نه من هم خیلی مواقع پیش اومده که زانو خم کردم ولی بالاخره با کمک بابا و اطرافیان و دوستان خوب موفق شدم که خودم رو جمع و جور کنم و محکم بایستم. عزیزم ولی شما سعی کن که آدم محکمی باشی.

خانومی مامان سارا به دلیل ضعف بدنیش به دکتر مراجعه کرد و بعد از انجام آزمایشات مختلف به وجود یک تومور بدخیم در داخل روده اش پی بردند ولی خوشبختانه ما بسیار سریع متوجه موضوع شده بودیم و دکترها از اینکه قبل از پیشرفت به اونها مراجعه کرده بودیم احساس رضایت کردند. به همین دلیل مجبور به عمل جراحی مامان سارا در بیمارستان بقیه الله شدیم  . که هنوز هم در اونجا بستری است و مراحل دیگری مثل شیمی درمانی هم پیش رو داره که فکر اونها من رومشغول کرده. عزیزم مشکل مامان سارا هم درکنار مشکل بابابزرگ قرار گرفت  و کلی زندگی مارو تحت تاثیر قرار داد. الان در هفته گذشته من درگیربیمارستان بوده ام و درعین حال مجبور به رسیدگی به شما هم بوده ام ولی هرروز که از بیمارستان برمیگردم کلی روحیه خراب دارم  و با دیدن بیماران دیگر به هم میریزم ولی هرشب با کمک بابا و دوستانم دوباره روحیه ام رو پیدا میکنم. امیدوارم که خدا کمکم کنه تا از این حال و هوا بیرون بیام.

خانم خوشگله از خبرهای بد که بگذریم ، این هفته  برای شما هفته بدی نبوده. مثلا روز یکشنبه تولد رادین از دوستهای مهدکودکت بود که شما رو دعوت کرده بود و امروز هم که چهارشنبه است از طرف مهد کودک شما رو به تئاتر الاغ روی پل بردند. امیدوارم بهت خوش بگذره و همیشه و در همه حال خوشحال و شاداب باشی.

قربونت برم.

عزیزم این رو یادم رفت برات بنویسم. الان یادم افتاد. دیروز اول محرم بودو به همین دلیل همه جا رو خیمه و تکیه زده اند. ویکی از این تکیه ها از بالکن ما دیده میشود. دیروز یکدفعه بی هوا شما پیش من آمدی و گفتی مامان من امام زمان رو دیدم. من هم ترسیدم و فکرکردم از جایی به شما وحی شده و گفتم کجا دیدی و شما گفتی اوناهاش و تکیه رو به من نشون دادی. بعد از اون هم تکرار میکردی این ابالفضل جهانه . که کلی من قربونت رفتم  و درعین حال به اتفاق افتاده خنده ام گرفته بود.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)