ستایشستایش، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره

خاطرات ستایش

26/8/92

1392/8/26 18:50
نویسنده : مامان و بابا
406 بازدید
اشتراک گذاری

سلام خانوم گلی .چهارشنبه هفته پیش تاسوعا و پنج شنبه هم عاشورا بود. مامان سارا هم از بیمارستان مرخص شده بود و به خاطر آلودگی هو ا مهد های کودک تعطیل بود. روز یکشنبه من مجبور شدم مرخصی بگیرم تا پیش شما باشم. روز دوشنبه به خاطر مراسم عزاداری مهد بازبود و شما رو به مهد بردم و قرار شد بابا هم که همون روز از ماموریت برمیگشت دنبالت بیاد و شما رو بگیره. با با هم از ماموریت برای شما یک سری وسایل پزشکی سوغاتی آورده بود. و اونها رو به خاله مرجان داد تا باعنوان فرشته مهربون به شما جایزه بده. و بعد هم با بابا به دنبال من اومدید که مارو هم به خاطر آلودگی هوا زود تعطیل میکردند.و ما شما رو به خونه مامان سار بردیم و اونجا باپارسا و هستی کلی بازی کردید و کلی م سرو و صدا کردید. و با افراد مختلف برای دیدن دسته  ها و هیاتها میرفتید.با اینکه تاسوعا و عاشورا بود به شما خیلی خوش گذشت.تا اینکه روز جمعه به خونه برگشتیم و شما کلی کار درآوردی که نمی تونم بگم.و ما تا نصف شب درگیر جمع کردن اونها بودیم. و بعد از اینکه خوابیدیم شما تا صبح سرفه کردی.به خاطر همین من و بابا تا صبح بیدار بودیم و برای شما پونه و نشاسته و چهار تخمه درست میکردیم و صبح هم که خوابالو بودیم هیچ کدوم نتونستیم به اداره بریم و پیش شما موندیم.(وای ستایش داری پدرمو در میاری و نمیذاری بنویسم.) و تصمیم گرفتیم بعد از ظهر شما رو به دکتر ببریم و همین کاررو هم کردیم. و خوشبختانه دکتر گفت که چیزی نیست و ویروس است. بعد از ذکتر رفتیم و برای شما یک جفت کفش (پوتین سفید) خریدیم. و امروز که به مهد رفتی جایزه ات رو گرفتی و به خاطر کفش هم از من تشکر کردی. الان هم داری پدرمو درمیاری و من هم دعوات کردم و داری گریه میکنی. عزیزم ببخشید آخه خیلی کلافه ام کردی.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)