ستایشستایش، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره

خاطرات ستایش

94/2/15

سلام جیگری. امروز بعد از دو روز مریضی به مهدکودک رفتی و برای مربی هات کادوی روز معلم که برای هرکدام یک سکه پارسیان با قیمتهای متفاوت خریده بودیم.شما که به جشن روز معلم نرسیده بودی امروز به من میگفتی پس چرا جشن نگرفتند؟من هم گفتم جشنش همون کادو دادن شما بود.
30 ارديبهشت 1394

29/2/93

سلام عزیز دلم روز شنبه من به اداره نرفتم و طبیعتا هم شما به مهد نرفتی. امروز صبح خاله شیرین میگفت که دیروز از شما پرسیده چرا به مهد نیومدی مسافرت بودی؟شما هم گفته بودی مرخصی گرفته بودم.وکلی من و خاله با هم خندیدیم.
29 ارديبهشت 1394

21/2/94

سلام خانوم طلا.امروز یکی دو تا از تیکه هات رو که در هفته گذشته گفتی رو برات مینویسم. یک این بود که روز تولد حضرت علی گفتی : حضرت علی همه باباهای ماست. پریرویز هم در حین رانندگی وقتی بابا داشت صحبت میکردگفتی بابا احتمالت به رانندگی باشه. من گفتم منظورت توجه است؟گفتی نه توجه زمانیه که توسرعت بالا آنتن میده.اونوقت میگن توجه کردی. امروز هم تو مهد دارن ازتون  عکس میندازن و به خاطر همین و از ذوق لباس عروست که به اصرار برای عکس بردی سرحال از خواب بیدار شدی. البته قبلا با لباس عروست عکس انداخته بودی و لی به اصرار خودت امروز هم برات گذاشتم. عزیز دلم دوچرخه سواری رو هم البته با کمکی خوب یاد گرفتی و بابابا بعداز ظهر ها میری دوچرخه سواری. ...
21 ارديبهشت 1394

6/2/94

سلام . دخترم ببخشید که دیر به دیر به وبلاگت میام. عزیزم یک حرفی که شما هرروز صبح به من میزنی و برای خودت عادی ولی برای من جالبه اینه که میگی مامان عروسم کن و منظورت اینه که پیرهن تنم کن. وقتی فکر میکنم میبینم من هم به این جمله عادت کردم ولی جمله جالبیه.
6 ارديبهشت 1394

21/8/93

سلام گل مامان. الان چندروزه که وضو (به قول خودت هوضو) گرفتن رو یاد گرفتی و شبها با من وضو میگیری و نماز  البته به شیوه خودت میخونی  و ما هم کلی تشویق و تمجیدت میکنیم. امروز هم خاله صونا برای شما یک گل سر خریده که قرار شده از طرف خاله صونا به شما بدم و مناسبتش رو هم خوندن نماز عنوان کنم . الهی قربون نازم برم.خدا نمازهات رو قبول کنه و به راه راست هدایت کنه. الهی عاقبت به خیر شی عزیز دلم. الهی آمین.
21 آبان 1393

6/8/93

سلام دختر مهربونم.عزیز دلم ببخشید که خیلی وقته به وبلاگت سرنزدم.امروز تصمیم گرفتم دوباره شروع کنم و مطالب جدید و کارهای جدیدت رو برات بذارم. الان توی 4 سالگی هستی و به کلاس پیش دبستانی 1 میری . از این بابت خیلی خوشحالی و احساس بزرگی میکنی. بماند که از آوینا که فقط یک ماه از شما کوچکتر بود جداشدی و اولا با این قضیه راحت کنار نمی اومدی ولی الان خیلی خوب با قضیه کنار اومدی. بگذریم  تا حالا یک اردوی قلعه سحرآمیز رفتی که بهت کلی خوش گذشته. پری روز (یکشنبه )تولد یکی از دوستات به نام امیر کیان بود که وقتی شنبه اومدم دنبالت به من سریع گفتی و ما هم با هم رفتیم وبرای اون یک کتاب داستان خریدیم تا شما به عنوان کادو بهش بدی. و بعد از اون هم توی خ...
6 آبان 1393

6/8/93

سلام دختر مهربونم.عزیز دلم ببخشید که خیلی وقته به وبلاگت سرنزدم.امروز تصمیم گرفتم دوباره شروع کنم و مطالب جدید و کارهای جدیدت رو برات بذارم. الان توی 4 سالگی هستی و به کلاس پیش دبستانی 1 میری . از این بابت خیلی خوشحالی و احساس بزرگی میکنی. بماند که از آوینا که فقط یک ماه از شما کوچکتر بود جداشدی و اولا با این قضیه راحت کنار نمی اومدی ولی الان خیلی خوب با قضیه کنار اومدی. بگذریم  تا حالا یک اردوی قلعه سحرآمیز رفتی که بهت کلی خوش گذشته. پری روز (یکشنبه )تولد یکی از دوستات به نام امیر کیان بود که وقتی شنبه اومدم دنبالت به من سریع گفتی و ما هم با هم رفتیم وبرای اون یک کتاب داستان خریدیم تا شما به عنوان کادو بهش بدی. و بعد از اون هم توی خ...
6 آبان 1393