ستایشستایش، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره

خاطرات ستایش

6/8/93

1393/8/6 12:30
نویسنده : مامان و بابا
130 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دختر مهربونم.عزیز دلم ببخشید که خیلی وقته به وبلاگت سرنزدم.امروز تصمیم گرفتم دوباره شروع کنم و مطالب جدید و کارهای جدیدت رو برات بذارم. الان توی 4 سالگی هستی و به کلاس پیش دبستانی 1 میری . از این بابت خیلی خوشحالی و احساس بزرگی میکنی. بماند که از آوینا که فقط یک ماه از شما کوچکتر بود جداشدی و اولا با این قضیه راحت کنار نمی اومدی ولی الان خیلی خوب با قضیه کنار اومدی. بگذریم  تا حالا یک اردوی قلعه سحرآمیز رفتی که بهت کلی خوش گذشته.

پری روز (یکشنبه )تولد یکی از دوستات به نام امیر کیان بود که وقتی شنبه اومدم دنبالت به من سریع گفتی و ما هم با هم رفتیم وبرای اون یک کتاب داستان خریدیم تا شما به عنوان کادو بهش بدی. و بعد از اون هم توی خونه کلی خوشحال کردی و برای رفتن به تولد برنامه ریزی میکردی.کادوت رو هم من کاغذ کادو پیچیدم و حاضر نبودی اون رو حتی موقع خوابیدن هم از خودت دور کنی .و صبح هم سرحال بیدار شدی و با هم به مهد کودک رفتیم  و ظاهرا هم کلی بهت خوش گذشته بود و مجلس رو هم با رقصت گرم کرده بودی.

دیروز (دوشنبه) روز استاندارد بود و برای شما توی کیفت 2500 تومان برای خرید گذاشته بودیم تا شما رو از مهد به مغازه ببرند و شما جنسهای استاندارد رو بشناسی و خرید کنی. ظاهرا کلی هم از خجالت خودت با بستنی دراومده بودی.

اما اتفاق جالبی که دیشب افتاد این بود که شما داشتی کارتون (شبکه پویا) رو تماشا میکردی و در تلویزیون واقعه کربلا رو نمایش میدادند و شما همزمان از من میپرسیدی و من هم برای شما به زبان خودت توضیح میدادم و موضوع به اتفاقاتی که برای حضرت رقیه در روز عاشورا افتاده بود برمیگشت و من سعی کردم خیلی ساده تر از اتفاقاتی که براشون افتاده برات بگم . و موضوع را به اون تلخی که بوده برات شرح ندادم ولی درکمال ناباوری آخر موضوع دیدم شما داری برای حضرت رقیه و امام حسین گریه میکنی. و من واقعا نمیدونستم که کارخوبی کردم یانه. ولی با این همه  امیدوارم همیشه راه امام حسین رو ادامه بدی و از راه راست منحرف نشی و عاقبت به خیر بشی. عزیزم قربون اون دل پاکت برم.

پسندها (1)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)