20/1/91
سلام عزیز دل مامان. دیروز یادم رفت یک مطلبی رو بگم. خاله زنبق برای مهدکودک رفتنت یک بلوز خوشگل کادو آورد
و من چون دوست داشتم شادیت رو ببینم ننوشتم تا بزرگ شدی بخونی و شاد بشی.
عزیزم دیشب ساعت 9 با هم دیگه خوابیدیم و من که از شما خسته تر بودم( برای اینکه تو پارک با بابا دنبالت دویده بودیم )
دیگه تا صبح بیدار نشدم. ساعت 3 نصف شب با صدای شما از خواب بیدارشدم که نشسته بودی و می خوندی تاب تاب عبوسی خدا ....
بلند شدم و به زور خوابوندمت.صبح تا گفتم با دخترم بریم شما تو خواب جواب دادی ددر با عسلم بریم ددر و شما بیدار شدی و لباس پوشیدی و با هم به مهد رفتیم
و اونجا اول یک حورده گریه کردی ولی من تا دیدم با بچه ها سرگرم شدی به اداره اومدم آخه خانومی من هرروز دارم دیر میام اداره.!!!!!خلاصه با کنترل تلفنی متوجه شدم که خاله مهری خونه مامان ساراست و ساعت 12فرستادمش مهد دنبال شما و الان با خیال راحت نشستم و دارم این مطالب رو می نویسم.
نانازم مامجبور شدیم شما رو تمام وقت در مهد بذاریم چون دیروز با راننده سرویست همکاری نکردی و همش گریه کردی حالا باید تا 4 بمونی . مامان سارا هم دنبال آ؛ماده کردن رختخواب برای مهدت است.