ستایشستایش، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره

خاطرات ستایش

19/1/91

1391/1/19 14:18
نویسنده : مامان و بابا
146 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دخمل فهمیده و با شعور من. خیلی حرف برای گفتن دارم. برای اینکه خیلی وقته که به وبلاگ شما سرنزدم. جیگور (جیگر) مامان از بعد از پنجم عید رو برات تعریف نکردم. روز پنجم عید با بابات قرار گذاشتیم که بدون شما بیاد اداره دنبال من و وقتی من جلوی در اداره رسیدم دیدم یک مهدکودک بچه اومدند دنبالم.شما و مهدی و ملیکا با همدیگه اومدید دنبالم که کلی به کارهای شما سه تا خندیدیم. و بعد از ظهر ش هم به عید دیدنی رفتیم. روز ششم عید مامان خانوم رانندت خودش ماشین رو برداشت و به اداره اومد.و کلی هم ذوق کرد برای اینکه خیابونها خلوت بود و تمام راه رو گاز دادم تا رسیدم به اداره.و بعد از ظهر دوباره به خونه اومدم که یواش یواش با من من های بابات روبرو شدم و گفت کاش عید که من خونه ام به اداره نمی رفتی.و دوباره به چند جای دیگه برای عیددیدنی رفتیم و شب به خونه مامان سارا برگشتیم و دیدیدیم خاله اعظم و مهرناز اونجا هستند. القصه شب موقع برگشتن به خونه بابات مخ من رو زد و من سه روز بعدی رو مرخصی گرفتم و وسوسه شدم با خاله اعظم اینها بمونم. من و خاله اعظم تا ساعت 4 صبح با هم حرف زدیم که فرداش هردو مون بی خواب بودیم و خلاصه ما اونها رو تاشب با زرنگی نگه داشتیم و شب اونها رو بردیم رسوندیم و خودمون 2 روز تو خونه اونها موندیم. ها ها ها ها.و بعد از 2 روز خاله مهری اینها و دایی بهزاد اینها اومدند و با هم به خونه دایی مهرداد رفتیم و شب رو اونجا بودیم هستی کلی باسنتورش هنرنمایی کرد و ما به خونه رفتیم. فرداش با مامان سارا و بابا به بهشت زهرا بر سر مزار آجان رفتیم و برگشتنی یک مقدار برای سیزده بدر خرید کردیم.آخه من همه را برای سیزده بدر به پارک دعوت کرده بودمو بعد از ظهر به خونه خاله مهری برای عید دیدن رفتیم و خاله مهری یک عروسک ناز به شما برای عیدی داد.که خیلی بامزه است و می خنده و بعداز اون قرار بود به خونه دایی بهزاد بریم که همه اونجا جمع بودند و من چون یک دلخوری از همشون داشتم به خونه اونها نرفتم.فردای اونروز روز دوازدهم فروردین بود و من داشتم برای مهمانی سیزده بدر تدارک می دیدم که شب خاله مهری به کمک من اومدو همگی کلی زحمت کشیدند تازه برنج سیزده بدر رو هم خاله مهری دم کرد که خاله اعظم آخرش به ما ملحق شد و کمک کرد.و بعد به پارک رفتیم.تو پارک عمو و عمه و بچه های عمه و مامانی و بابابزرگ و از طرف ما خاله اعظم اینها و خاله مهری اینها و عمه آذر و مامان سارا بودند که خدارو شکر همه چی به خوبی و خوشی تموم شد و من فردا به اداره اومدم.اما بگم از فردا یا چهاردهم فروردین. شما با بابا با هم تو خونه موندید تا بابا شما رو به مهد احسان مادر ببره ومن ساعت 11 با همکاری خاله زنبق ماموریت گرفتم و به شما ملحق شدم و دیدم همه راضیند و شما زود با محیط مهد خو گرفتی و داری بازی می کنی.روز دوم وسوم من مرخصی گرفتم و تمام مدت در مهد نشستم و از پایین با دوربین داشتم کلاس شما رو نگاه میکردم.وروز دوم خیلی بازی کردی و تا خود ظهر شاد بودی ولی روز سوم نمی دونم چرا حالت بعد بود و یکبار حالت بهم خوردو بقیه اش روهم گریه کردی. تا روز پنج شنبه که با بابا شما رو تو مهد گذاشتیم و اومدیم خونه و شما تا ظهر بازهم بازی کردی.حالا دیدی دختر فهمیده منی ؟دیروز با هم به خونه عموت اینها رفتیم و زن عموت کلی قربون صدقه ات رفت و کلی ازت تعریف کرد . خانوم خانوما دیگه داری حرف میزنی ها . رسما همه چی میگی.امروز صبح هم من به اداره دیر رسیدم برای اینکه صبح شما با راننده سرویسی که برات گرفته بودیم همکاری نکردی ومن مجبور شدم با شما به مهد بیام.و یک مقدار بشینم تا سرگرم بازی بشی و من بیام اداره. حالا هم باید برم به مامان سارا زنگ بزنم تا ببینم بعد از ظهر باراننده سرویس چیکار کردی؟قربون دخملک خوشگلم برم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)