ستایشستایش، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره

خاطرات ستایش

3/10/90

1390/10/3 13:48
نویسنده : مامان و بابا
101 بازدید
اشتراک گذاری

سلام نازنازی خانوم که خیلی شیطون شدی و پدر ما رو درمی آری. خانوم گلکم پنج شنبه چهلم آجان بود و من به دلیل آلودگی هوا می خواستم شما رو بیرون نبرم ولی خانوم حسینی که طبق معمول که هرموقع کار داریم دیر میاد د،دیر اومد و من از دستش ناراحت شدم niniweblog.comوبهش گلکی کردم ولی دیگه شما رو با خودم بردم به بهشت زهرا و از اونجا به رستوران. دررستوران شما بغل من نشسته بودی و مداح ،که داشت نوحه می خوند من داشتم گریه میکردم niniweblog.comو شما هی صورت من رو بلند میکردی و به من نگاه میکردی و من می خواستم شما گریه من رو نبینی هی محکم در بغلم می گرفتمت تا اینکه بالاخره بابا اومد و شما رو از من گرفت. بعد به خانه اومدیم ،توی خونه معرکه ای گرفته بودی که نگو و همه را سرگرم کرده بودی.خلاصه تند تند با زبون خودت با مردم صحبت میکردی و برای اونها خط و نشون میکشیدی.niniweblog.comاین برنامه امانتداریت هم که زبانزد همه شده .فکر میکنی باید وسایل مردم رو به دستشون برسونی مخصوصا موبایلها رو وقتی که زنگ میزنند.هستی رو هم که خیلی دوست داری و هر موقع می اومد توی اتاق جیغ میزدی و میدویدی توی بغلش.ولی انقدر ورجه وورجه می کنی niniweblog.comکه من رو از نفس می اندازی و درآخر هم که شبها نمی ذاری بخوابم.وniniweblog.comصبحها که خانوم حسین

 

ی میآد برای اینکه اون اذیت نشه قشنگ تا ساعت 10 می خوابی و بعد از ظهر هم با گفتن یکبار بخواب تا ساعت 4:30 که من برسم میخوابی . دستت درد نکنه از این همه همکاری باپرستارت و پدر من رو درآوردن.خانوم خانوما مگه شما هووی منی که نمی ذاری من بخوابم؟الان دارم از بیخوابی میمیرم واه واه واه واه!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)