7/9/90
سلام ستايش خانوم ،دیروز بعد از ظهر حال من زیاد خوب نبود بابا تصمیم گرفت برای شام ما رو به جگرکی ببرد.اونجا نشسته بودیم که یک خانوم با دو تا بچه یک دختر ویک پسر وارد شد و دختر بچه اومدسمت شما و یک خورده با شما صحبت کرد بعدش دیگه هرکاری کردیم نتونستیم نگهت داریم و می گفتی باید برم بغل اون بچه.خلاصه جگرکی رو گذاشته بودی روی سرت و همه داشتند بهت نگاه می کردند و می خندیدند.انقدر سروصدا کردی تا به هدفت رسیدی و شما رو بردند سر میزخودشون.بعدش هم که شب اومدیم خونه طبق معمول نمی تونستی بخوابی و هی گریه میکردی و باعث شدی من صبح باز دیر برسم سرکار.شاید برای این شب بیداریهات ببریمت دکتر.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی