6/9/90
سلام خانوم طلا، امروز خاله زنبق یک سری عکس آورده که از امروز برای وبلاگ شما استفاده می کنم،عزیزم خواستم از اتفاقات دیروز بگم. دیروز دایی علی (دایی بابا) از مکه اومده بود و ما برای دیدنشون به تالار دعوت شده بودیم. عزیزم توی تالار انقدر شما شیطونی کردی که نگو. شما هرچی روی میز میدیدی میگفتی بده و انقدر خوردی که دیگه جا برای شام نذاشتی.ملیکا هم که خیلی دوستت داره اصلا نمی تونست ازت دل بکنه. شما هم ملیکا رو خیلی دوست داری.آخرش هم که زن عمو مژگان آهنگش رو که روی موبایلش ریخته برات گذاشت و شما شروع به رقصیدن کردی.خلاصه دست به دست می چر خیدی وهمه جا شیرین کاری می کردی تا اینکه سرشام یک دفعه نمی دونم از کجا شوت شدی تو بغل من . چون همه می خواستند شام بخورند.هه هه هه هه. راستی این جمله رو اضافه کنم برای اینکه بتونم از عکسهای کیان پسر خاله زنبق استفاده کنم. امروز برف می اومد