ستایشستایش، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره

خاطرات ستایش

3/7/91

1391/7/3 12:22
نویسنده : مامان و بابا
115 بازدید
اشتراک گذاری

سلام خانوم قشنگه. عزیز دلم دیروز بابا از اداره دیر به خونه اومد و من و شما با هم مونده بودیم. من هم هم مریض بودم ،هم از اداره به خاطر مشکلات مالی و قطع اضافه کار و رفاهی عصبانی بودم . به خاطر همین اصلا حوصله نداشتم.شما هم برعکس همیشه بهونه میگرفتی و گریه میکردی.میتونم بگم 1 ساعت پشت سرهم گریه کردی. من هم هی میدویدم تا شاید شما رو ساکت کنم.

داشتم برات فرنی درست میکردم که شاید گرسنگیت رو برطرف کنم و همزمان شما داشتی گریه میکردی.baby crying tears animated gifبالاخره فرنی آماده شد و بهونه های جدید شروع شد.(خودم میخورم،خودم میخورم) لباسهات رو هم عوض نمیکردی.من هم نگران بودم که روی لباسهات نریزه به خاطر همین پیش بندی رو که مامان سارا با بقیه پارچه ملحفه ات دوخته بود و خیلی بلند بود رو برات بستم تا شاید با اون ساکت شی. وخودت غذات رو بخوری ولی گریه میکردی و میگفتی متکا نمیخوام. متکا رو ببر.من درحین عصبانیت شروع به خندیدن کردم و بغلت کردم.ولی شما دوباره شروع کردی ماکارونی میخوام.من هم بدو بدو رفتم و لازانیا برات آماده کردمو خوردی و یک مقدار ساکت شدی و بعد از دیدن cdکلیله و دمنه دوباره شروع کردی که بریم عمونادر .بریم ددر و من مجبور شدم به بیرون ببرمت تا بابات اومد و به پارک بردت و من مقداری نفس کشیدم.

وای وای وای وای چقدر جیغ جیغو شدی!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)