ستایشستایش، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره

خاطرات ستایش

21/6/91

1391/6/27 12:25
نویسنده : مامان و بابا
123 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیزم خیلی وقته سراغ وبلاگت نیومدم.آخه سایت خراب بود و وبلاگت باز نمی شد. من از این بابت خیلی نگران بودم آخه می ترسیدم خاطرات خوشگلم بپره و من دیگه هیچ چیزی از خاطراتت نداشته باشم. حالا سعی می کنم تا اونجا که یادم هست خاطراتت رو بنویسم امیدوارم چیزهای خوبی یادم بیاد.عزیزم از روز سه شنبه هفتم شهریور شروع میکنم که اداره های تهران تا یازده شهریور به خاطر اجلاس غیر متعهدها تعطیل بود . ما چند روز بود داشتیم بین گلپایگان و تبریز فکر میکردیم که بالاخره تصمیم گرفتیم به تبریز بریم . آخه خاله مهری اینها توی زنوز یک خونه اجاره کرده بودند تا زمینشون رو بسازندو ما هم از این فرصت استفاده کردیم و رفتیم . خلاصه روز سه شنبه ساعت 4 صبح بیدار شدیم و وسایل رو جمع و جور کردیم تا ساعت 6 صبح حرکت کنیم و به شما هم تا یکبار گفتیم بریم پیش عمو نادر و خاله مهری زود از جات بلند شدی و گفتی بریم.القصه ساعت 6 صبح با مامانی و بابابزرگ وعمه که خونه مامانی اینهابود خداحافظی کردیم و به سوی تبریز راه افتادیم .در مسیر سمت کرج و چالوس خیلی شلوغ بود ولی بقیه مسیر خلوت بود.و به سرعت توانستیم به سمت تبریز حرکت کنیم. درراه در رستوران آفتاب صحرا که یک مجتمع خدماتی ورفاهی بود برای استراحت ایستادیم و بابا به آرزوش رسید آخه دوست داشت اونجا رو ما ببینیم.ما نزدیک 2 ساعت اونجا بودیم وشما هم تا تونستی آتیش سوزوندی .انقدر اینور و انور دویدی که من رو از نفس انداختی . مخصوصا توی رستوران که همش دور میزها میدویدی و من هم دنبالت می اومدم،هرکسی رو هم میدیدی یکذره با هم خوش وبش میکردید و میرفتی.خلاصه اونجا هم دوباره معرکه گرفتی. بالاخره ماراه افتادیم و توی مسیر یکجا بابا که خسته شده بود کنار جاده نگه داشت و من شما رو از ماشین بیرون بردم تا بابا بخوابه . وقتی جلو رفتیم دیدیدم که یک باغ که خربزه و خیار و هندوانه میفروشه و اجازه میداد تا مردم خودشون بروند و میوه هاشون رو بچینند.ما هم یک سری توی باغ رفتیم و برگشتیم. بعداز رفتن مقداری راه بابا یک جا نگه داشت و خربزه خرید و ما هم اونجا خوردیم. خیلی خربزه خوشمزه ای بود و چسبید. خلاصه انقدر توی راه معطل کردیم تا ساعت 7:30 به خونه خاله مهری رسیدیم.خیلی خسته شده بودیم.آخر شب هم کلی از فامیلهای شهرستان به خونه خاله مهری اومدند. ما شام رو خوردیم و نفهمیدیم که چطوری خوابمون برد. فردا صبح بعد از صرف صبحانه با امید پسرخاله من به اطراف برای گردش رفتیم اول به یک محلی به نام دامجی قیه رفتیم که خیلی جای باصفایی بود و غاری داشت که از سقف اون آب میچیکید وقتی می پرسیدیم ستایش اینجا کجاست میگفتی لواسانه.بعد تحت آموزش میگفتی دامچی قیه.خلاصه کلی بهت خوش گذشت و توی آب سردی که از کوه می اومد کلی بازی کردی و کفشهات رو خیس کردی که برگشتنه مجبور شدیم شما رو بغل کنیم. بعد از اون به محلی رفتیم که ایلات دامهاشون رو اونجا نگهداری میکردندو کلی گوسفند و خر اونجا بود.که با اجازه گرفتن از اونها سوار خرهاشون شدیم و کلی لذت بردیم. بعد به خانه برگشتیم و منتظر دایی بهزاد اینها که از تهران می اومدند شدیم و ناهار رو با هم خوردیم.بعد از صرف ناهار خانمها با هم برای گشتن تو شهر زنوز رفتند و آقایان با هم به مرند برای تعمیر ماشین دایی بهزاد رفتندکه شما رو هم با خودشون بردند ولی چون خیلی دیر اومدند من نگران گرسنگی شما بودم. شب شام رو با هم خوردیم و برای فردا صبح برنامه ریزی کردیم که به آسیاب خرابه برویم .ولی دایی بهزاد اینها چون عجله داشتند که خیلی جاها رو ببینند از ما جداشدند.و صبح ما به اتفاق خاله مهری اینها و خاله اختر و خاله منیره اینها به گردش رفتیم. اول به جلفا و از اونجا به آسیاب خرابه رفتیم ولی درراه یکجا که حوضی داشت که آب از اونجا فوران میکردایستادیم و صبحانه خوردیم و شما و پریرخ کلی رقصیدید و شادی کردید.بعد راه افتادیم و به آسیاب خرابه رفتیم. آسیاب خرابه وواقعا جای قشنگی بود.دره ای بود که آبهای برفهای زمستانی که آب شده بودند از کوههای اطراف به طرف پایین سرازیر میشند و مانند یک دوش آب بودند . من هم شما رو بغل کردم و دوتایی به زیر آب می دویدیم و فرار میکردیم. شما کلی خندیدی و غش کردی و همه از خنده شما لذت میبدند.(عزیزم یادم رفت بگم که شما عاشق عمو نادر هستی و هرجا میرفتی میگفتی عمو نادر هم بیاد.)خلاصه وسط خنده ها و شادی هات میگفتی عمونادر هم بره زیر آب . که عمونادر رو هم مجبور کردی به خاطر شما به زیر آب بره.و بابا هم رفت.خلاصه هممون خیس و مانند موش آب کشیده از آسیاب خرابه بیرون اومدیم و به یک به امامزاده به نام امامزاده یعقوب رفتیم و زیر یکی از درختهاش نشستیم و ناهار خوردیم. ناهار املت داشتیم ولی من تو عمرم املت به این خوشمزگی نخورده بودم.شما هم که بغل عمو نادر نشسته بودی ،فقط لقمه هایی ر و می خوردی که عمو نادر بهت میداد. بعد از صرف ناهار و چای و شستشوی ظروف و کلی صحبت به سمت زنوز راه افتادیم. و شام رو خونه خاله اختراینها بودیم و من همشون رو برای تولد شما به خونه خاله مهری دعوت کردم.

فردا صبح زودشروع به آماده کردن وسایل تولد کردیم. من سالاد الویه درست کردم.و بابا رفت مرند تا وسایل تزئین و کیک رو بخره . شانسی هم مهمونهات حاضر شدند.چون پریرخ و پارسابودند و از طرف دیگر بچه های عمو امیر عرفان هم رسیدند و کلی خوش گذشت و آخر شب هم آقایون اومدند و کلی شلوغ شدولی تولد مفصلی شد. فردا صبح هم با بابا رفتیم به مرند و چرخی زدیم و فردای تعطیلات راه افتادیم و به تهران اومدیم.این وقایع خلاصه خلاصه خلاصه ای بود از اتفاقات افتاده.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)