ستایشستایش، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره

خاطرات ستایش

4/6/91

1391/6/4 13:34
نویسنده : مامان و بابا
85 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیزم. روز چهارشنبه حال  مامان خوب نبودبه خاطر همین نتونست بیاد اداره و شما رو هم خونه نگه داشتم بماند که اسمش استراحت بود و لی عملا بدو بدو بود.

خلاصه بابا با من تماس گرفت و گفت برادرم امروز از شمال زنگ زده و گفته بیاید خونه ما.
(آخه عمو اینها یک خونه هم تو شمال خریدند.) من هم از خدا خواسته سریع لباسها رو جمع کردم وبعد از ظهر 4شنبه راه افتادیم به سوی شمال.وساعت 1 رسیدیم ولی خیلی خسته شدیم وشب رو خوابیدیم و صبح  بعد از خوردن صبحانه رفتیم دریا و چند شهر من جمله انزلی ،فومن،رضوانشهر و کسما و.. رفتیم زمینهای زن عمو رو هم دیدیم و یک مقدار بلال چیدیم ولی بعد از درست کردن اونها هیچ چیز به من نرسید آخه من دنبال کارها بودم و اومدم دیدم همش رو خوردند. تو فومن هم یک مغازه بود که کلوچه داغ و تازه می فروخت که بعد از خریدن اومدیم خونه و با چای خوردیم. ناهار رو لب دریا خوردیم ولی انقدر بارون می اومد که نفهمیدیم چی خوردیم و زود جمع کردیم و دویدیم تو ماشین.توماشین عمو cd گذاشت و شما شروع به رقصیدن میکردی و کلی شلوغ کردی و ما مجبور بودیم دست بزنیم ولی خیلی خوش گذشت.دیروز صبح هم با عمو رفتیم بازار و یک سری خرید کردیم و برگشتیم و دیشب با زن عمو اینها و برادرزاده زن عمو (علی) با ماشین خودمون برگشتیم تهران و لی عمو موند ولی کلی به ما خوش گذشت.یادم رفت بگم عزیزم برای شما یک جفت کفش خریدیم که اونها رو میپوشی و تو خواب هم درنمیاری من رو کشتی با این کفشت.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)