ستایشستایش، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره

خاطرات ستایش

28/1/91

1391/1/28 12:50
نویسنده : مامان و بابا
145 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیز دلم. امروز گریه من رو درآوردی .خوشگلم صبح تصمیم گرفتم دیر به مهد ببرمت تا شاید کمتر دلتنگی کنی.ولی برخلاف تصورم بدتر شد. نازمن وقتی به مهد رسیدیم یکی از خانومهایی که بچه ها رو تحویل میگرفت اومد تا شما رو تحویل بگیره ولی شما نرفتی بغلش و شروع به گریه کردی به خاطر همین من شما رو روی صندلی پیش بچه های دیگه گذاشتم و خودم نشستم پیشت تا با صدای آهنگی که تو مهد پخش میشد با هم دست بزنیم و شماهم شروع کردی به دست زدن و من تا دیدم شما خوشحالی آروم از کنارت بلندشدم و شما تا سرت رو برگردوندی که به من نگاه کنی دیدی من نیستم و من از جلوی در داشتم نگات میکردم که دیدم داری دنبالم میگردی و خیلی غریبانه اینکاررو میکردی که باعث شد من تا اداره برات گریه کنم و الان هم که دارم مینویسم گریم گرفته.اینجور موقع ها خاله زنبق میاد و با تعریف کردن خاطرات مهد پسرش آرومم میکنه. امروز هم این کار رو کرد.

عزیزم دیروز که اومدم تحویلت بگیرم دیدم صورتت چنگ خورده و اولین دعوات رو در مهدشاهد بودی.agressie09.gifبعدشم آوردمت خونه که خیلی گریه کردی. بعد بابات بردت به پارک و میگفت خیلی خسته بودی و روی پله های سرسره میخوابیدی که از این صحنه فیلم هم گرفته و بعد که اومدی خونه سریع شامت رو دادیم و شما ساعت 7:30 خوابیدی. عزیزم قربون شیرین زبونیهات برم. امیدوارم شما درآینده زندگی آرومی داشته باشی و این همه استرس و نگرانی نداشته باشی. از خدا میخوام ازتمام بلایا حفظت کنه و یک زندگی قشنگی رو برات رقم بزنه. الهی آمین.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)