ستایشستایش، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره

خاطرات ستایش

20/12/90

1390/12/20 14:19
نویسنده : مامان و بابا
360 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دخملی شیطون بلا.مامانی ببخشید امتحان داشتم خیلی وقته بهت سرنزدم. می خوام دو روز گذشته رو برات تعریف کنم. عزیزم ما پنج شنبه صبح همگی با هم رفتیم که دنبال خونه بگردیم.ببخشید اگه انقدر زود شما رو درگیر زندگی کردیم،ولی خونه خوب پیدا نکردیم و فقط خستگیش برامون موند .اما از یک جهت به شما خوش گذشت برای اینکه هرجا پیاده میشدیم کفشهاتو پات میکردی و شروع به پیاده روی میکردی و هربار هم که ما بغلت میکردیم جیغ میزدی و می گفتی نه ! ولی خوب ما چیکار میکردیم سرعتت خیلی کم بود.خانومی برای صرف نهار به یک رستوران رفتیم اونجا یک خانواده عاشقت شده بودند و از دور باهات حرف میزدند و شماهم به زبون خودت بهشون جواب میدادی و آخرش هم براشون بوس فرستادی و اونها رفتند.اما دیروز صبح زود همگی از خواب بیدار شدیم چون یک سری کار فشرده برای دیروز داشتیم.انگار روزهای خدا تموم شده بود که ما همه کارهامون افتاده بود دیروز . صبح با همدیگه به حمام رفتیم و بعدش شما خوابیدی و من به آرایشگاه رفتم . ظهر برای سال بابا دعوت بودیم ولی چون من ساعت 2 آزمون کارشناسی داشتم مجبور شدیم ساعت 12 از خونه بیرون بریم و من یک عالمه وسیله برای هممون برداشتم چون بعد از آزمون قرار بود به عروسی علی پسر همسایه مامان سارا بریم.عکسهای نازنین خلاصه بعداز حرکت زودهنگام و کلی موندن توی ترافیک من ساعت 2 یا دقیقه 90 به امتحان رسیدم. وشما و بابا تو ماشین منتظر من موندید که خیلی هم خسته شدی. (ببخشید عزیزم.)بعد از اون دیدیم زمان تا شروع عروسی زیاد داریم و به خونه خاله مهری برای عوض کردن لباس رفتیم.بعدش هم رفتیم عروسی .عروسی خیلی صوت وکور بود و حتی یک آهنگ شاد هم نداشت  درواقع مثل یک مهمونی ساده بود ،حوصبه همه سررفته بود ولی تنها کسی که بهش خوش میگذشت شما بودی. برای اینکه سالن رو گذاشته بودی روی سرت و برای خودت راه می رفتی و دست میزدی و من بیچاره رو دنبال خودت اینور اونور می کشیدی . خوشحالم که بهت خوش گذشت.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)