ستایشستایش، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره

خاطرات ستایش

3/11/90

1390/11/3 14:13
نویسنده : مامان و بابا
138 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیز دل مامان. هفته پیش هفته سختی رو گذروندیم شنبه که خاله آرزو و آیشین خونه ما بودند با بات رفت ماموریت و بعد از اون  دل من گرفت niniweblog.com. روز یک شنبه رفتیم خونه مامان سارا و من اداره نیومدم و نمی دونم خونه مامان سارا سرد بود یا دلیل دیگه ای داشت که بعد از رفتن خاله آرزو اینها به تبریز شما تب کردیniniweblog.com و ما نصف شب با عموت به بیمارستان کودکان رفتیم و بعد از معاینه شما و زدن آمپول به خونه اومدیم و من تا صبح بیدار بودم و فردا دوباره شما تب داشتی  و صدات خروسک شده بود که مجبور شدیم با مامان سارا شما رو به یک دکتر دیگه ببریم  و دکتر به شما آنتی بیوتیک داد. روز دوم دوباره من و مامان سارا تاصبح بیداربودیم و شما به خاطر سرفه های خشکت نمی تونستی بخوابی ومن نصف شب به شما هشت تخمه و نشاسته دادم تا تونستی بخوابی روز سوم حالت بهتر بود ولی سرفه های خشکت بازهم بود ومن 4 شنبه به اداره اومدم و شب بابا از ماموریت برگشت. من تا بابا رو دیدم از حال رفتم و نفهمیدم که کی  خوابم برد و تا صبح خوابیدم.عزیزم شما خیلی لاغر شدی . روز سه شنبه هم مامانی مریض شد و ما به اورژانس زنگ زدیم .خلاصه هفته پر استرس و خسته کننده ای بود . تا روز جمعه که بالاخره به خونه حمیده خانوم اینها برای مهمونی رفتیم و خوش گذشت. خانوم خانوما دوره لجبازیهای شما شروع شده و کارهای خطرناک هم می کنی.تازگیها تا سرم رو می چرخونم یا روی مبلی یا روی پله ای یا روی تخت وقتی هم که میارمت پایین جیغ می زنی.یکبار هم که از روی مبل افتادی .و گوشه لبت زخمی شد ولی باز درس عبرت نگرفتی . خدا به داد من برسه با این شیطون خانوم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)