29/3/92

سلام عزیزم. دیروز گریه من رو درآوردی و کلی ناراحتم کردی.موضوع از این قرار بود که پری شب دریکی از سریالهای تلویزیون ،هنرپیشه ها مشغول خوردن غذا و برنج بودند. شما با دیدن این صحنه با این که غذا خورده بودی شروع به بهانه گرفتن کردی و گفتی مامان برنج میخوام .من هم با شنیدن این حرف یک مقدار برنجی که از شب قبل دریخچال مونده بود رو برای شما گرم کردم ولی شما طاقت نیاوردی و گریه کردی .البته بهانه ای بیش نبود و فکر کنم به دلیل خواب آلودگی بود،من هم با دیدن گریه شما دعوات کردم و گفتم چقدر گریه میکنی که شما بدتر گریه کردی و دست آخر هم بابا شما رو بیرون برد و شما درماشین خوابیدی. صبح هم که بابا به ماموریت رفت . بعدازظهر که من اومدم دنبالت خاله سیما من رو صداکرد و گفت با شما کاردارم.من گفتم که چی شده و خاله سیما گفت که ستایش به من گفته که مامانم من رو دوست نداره. چون در مغازه من بهش گفتم برام دنت بخر و اون اخم کرده و نخریده. من ا زشنیدن این جمله کلی تعجب کردم ،آخه چنین اتفاقی نیفتاده بود و برای من عجیب بود که چطور به ذهنت رسیده.درضمن برنامه روزانه ما بعداز مهدکودک این هست که شما وارد مغازه میشی وروزی یک بستنی میخری ولی تابحال از من دنت نخواستی.ومن برای خاله سیما توضیح دادم که به دلیل دعوای شب قبل بوده ولی چرا اینطور گفته من نمیدانم. بعداز اینکه شما رو به من تحویل دادند،من کلی قربون صدقت رفتم و هربار بیشتر جمله دوستت دارم رو تکرار میکردم تا اینکه بهت بقبولونم که دوستت دارم. البته کلی هم با هم بازی کردیم ولی من تافرصت پیدامیکردم گریه میکردم.چرا شما همچین فکری کرده بودی؟من که خیلی بهت محبت میکنم و هربار بهت میگم خیلی دوستت دارم.

بعدازظهر هم با هم به پارک رفتیم و شما توراه به من گفتی ((به خاله سیماگفتی اخم میکنی)) .من هم به حالت سوالی پرسیدم  کی اخم میکنه؟شما هم گفتی خودت و من بازهم پرسیدم من اخم میکنم؟وشما سریع گفتی نه خودمو گفتم. به خاله سیما نگفتم و من هم گفتم عزیزم اگر هم به خاله سیما گفتی کارخوبی کردی. بعد از اون هم کلی تو پارک بازی کردی و بعدش هم چرخ بازی کردی تا شب شد و به خونه رفتیم. دیشب رو با هم تنها گذروندیم.ولی کلی من رو به فکر فروبردی.

قربون دختر باهوشم برم.