ستایشستایش، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره

خاطرات ستایش

21/3/92

1392/3/21 12:45
نویسنده : مامان و بابا
123 بازدید
اشتراک گذاری

سلام خانم طلا. ما هفته پیش به مشهد به اتفاق مامان سارا و خاله اعظم رفتیم.ولی چون با ماشین خودمون رفتیم یک مقدار اذیت شدیم. زمان رفتن تا سمنان رفتیم و آنجا به خاطر اینکه به شب خوردیم ،آنجا ماندیم ولی برای اولین بار دریکی از پارکهای آنجاچادر زدیم خیلی لذت بردیم. شما هم که کلی کیف کرده بودی مدام قول میگرفتی که بازهم چادر بزنیم .خلاصه روز سه شنبه ساعت 3 به هتل آپارتمان های ادارمون رسیدیم . بعد از دوش گرفتن و جابجایی شب رو به اتفاق خاله اعظم به حرم رفتیم. من و شما هم تو حیاط حرم ماندیم تا بابا و خاله به زیارت بروند. توی اون مدت شما با من کاری کردی که نگو،حیاط بزرگ دیده بود و مدام میدویدی حتی یکبار هم با سر به زمین خوردی که من رو کلی نگران کردی.

روزدوم به خاطر پاره ای ازتعمیرات در هتل ماندیم ولی خاله اعظم و مامان سارا به حرم رفتند و بعداز ظهر همان روز ما و شما به شاندیز رفتیم وشما کلی آب بازی کردی.و وقتی برگشتیم انقدر خسته بودی که تا صبح خوابیدی.روز سوم هم طبق معمول مامان سارا و خاله اعظم به حرم رفتند و ما به شهر توس و مقبره فردوسی رفتیم.در محوطه گردشگری مقبره تعدادی اسب و کالسکه گذاشته بودندکه با اجبار شما ما هم سوار کالسکه ها شدیم و یک دور زدیم. وقتی وارد مقبره شدیم شما هم طبع شعرت گل کرد و دیدم با خودت داری یک شعر جدید زمزمه میکنی و میگی اگر غم لشکر انگیزد و خون عاشقان ریزد ،من و ساقی به هم سازیم و بنیانش براندازیم. با شنیدن این شعر کلی من و بابا خندیدیم و کیف کردیم. آخه خیلی با نمکی میخوندی و میگفتی (( اجر گم لشچر انجیزد چه خون عاشگان ریزد من و ساگی به هم سازیم وبنیادش براندازیم.))

عزیزم تازه شعر هرکس به طریقی دل ما میشکند رو هم بلدی . من هم خوشم اومده با کمک خاله سیما داریم شعرهای سخت رو یادت میدیم.وخوشحالم که میتونی همش رو یاد بگیری.

ببخشید عزیزم موضوع بحث عوض شد. خلاصه آخر اون روز به بازار رضاو خ تهران رفتیم تا مقداری سوغاتی بخریم  که شما ما رو بیچاره کردی چون توی هیچ مغازه ای صبر نمیکردی و از این مغازه به اون مغازه میدویدی و شکلات ها و خوراکی ها رو نشون میدادی و با چهره شیطون میگفتی بخورم ؟خلاصه کلی خستمون کردی.بعد هم که به حرم رفتیم و به طور اتفاقی مامان سارا و خاله را دیدیدیم و با هم به زیارت رفتیم و فردای آن روز به تهران برگشتیم ولی ایندفعه از جاده شمال اومدیم که راه طولانی تر شد و دوباره شب رو در بابل در چادر خوابیدیم.ولی من هنوز خستگی راه رو دارم و مامان سارا هم مریض شده.حالا شاید امروز بهش سر بزنم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)