ستایشستایش، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره

خاطرات ستایش

1/3/92

1392/3/1 13:52
نویسنده : مامان و بابا
127 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیزم. دیروز بعد از کلی نظرهای کارشناسانه شما در مورد لباس هات که این رو می پوشم و اون رو نمی پوشم،بالاخره حاضر شدیم و به عروسی رفتیم. شما که توی راه کلی خوشحال بودی که به عروسی میری . ناگفته نماند بعد از مدتها توی راه رنگین کمان هم دیدیم.وقتی به تالار رسیدیم ،با اومدن عروس و داماد و شنیدن اولین آهنگ شما فعالیت رقصی خود را آغار کردی و آرام ننشستی تا اینکه خیالت راحت شد که عروس و داماد به آشیونه عشقشون وارد شدند. وکلی مجلس گرمی کردی و خودت رو به همه نشون دادی.عزیزم قربونت برم.آخر وقت هم که به خونه مادر دامادرفتیم ،با اصرار ایشون همگی کفشهاشون رو درآوردند و خانومها هم با پای بدون جوراب مشغول رقصیدن بودند و شما هم با دیدن این صحنه اقدام به نشستن و درآوردن جورابهات کردی که در نوع خود جالب بود و اونجا هم کلی از شرمندگی خودت دراومدی تا جایی که خودت اومدی و گفتی بریم . خسته شدم.

اما بگم از مسیر که به دنبال عروس و داماد می رفتیم بابات در مسیر برای رسیدن به ماشین عروس خیلی با سرعت رفت just married on old fashioned car animation،آخه شما وقتی ماشین عروس رو میدیدی خیلی خوشحال میشدی و میگفتی من ماشین عروس رو دیدیدم .ما هم برای شنیدن این جمله و دیدن خوشحالی شما هرکاری میکردیم تا اینکه سرعت خیلی بالا رفت و من ناخواسته فریاد زدم یواش الان سکته میکنم و یکدفعه یاد شما افتادم که مبادا بترسی و با خنده به شما گفتم ستایش به بابا بگو یواش بره و شما با لحن تحکم آمیز به بابا گفتی :بابا یواش برو الان مامان سکته میکنه.قربونت برم دیشب به خاطر این جمله کلی خندیدیم.

عزیزم،باعث شادی زندگیم،الهی فدات بشم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)