ستایشستایش، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

خاطرات ستایش

1/11/91

1391/11/1 13:50
نویسنده : مامان و بابا
97 بازدید
اشتراک گذاری

سلام خانوم خوشگله. دیروز به خاطر لکی که روی زبونت افتاده بود و من رو خیلی نگران کرده بود به دکترت مراجعه کردیم.قبل از رفتن به داخل اتاق دکتر ،شما شروع به خواندن شعر توپ سفیدم به صورت بلند بلند درمطب کردی که توجه همه به سمت شما جلب شد.و وقتی هم که بابا داشت به شما می گفت که آرومتر بخون ،منشی مطب که همسر دکتر بود کلی باهاش دعوا کرد.و اون هم کیف کرد . بالاخره نوبت ما شد و پیش دکتر رفتیم.بعد از معاینه دکتر مثل همیشه به شما یک شکلات داد و بابا به شما گفت که شعر بنی آدم رو هم بخون و شما با اون زبون بچه گانه نازت برای دکتر شعر بنی آدم روخوندی و دکتر کلی کیف کرد و یک شکلات دیگه هم داد. بعد از اینکه از اتاق بیرون اومدیم خانوم دکتر هم ما رو صدا کرد و یکبار دیگر هم شعر رو برای ایشون خوندی و ایشون کلی تشویقت کرد و گفت عاشقتم و دوستت دارم. بعد به من گفت تروخدا این رو آموزش بدید. این بچه حیفه. قربون دخترم برم که همه جا من رو سربلند میکنه.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)