28/8/91

سلام شیرین زبونم/ هفته پیش رو من به خاطر شما مرخصی گرفتم تا به مهد ببرمت.(مهد جدید) خلاصه 3 روز یعنی دوشنبه تا چهارشنبه شما رو به اونجا بردم تا به مهد عادت کنی. روز 4شنبه هم به اتفاق خاله اعظم مستقیم به خونه مامان سارا رفتیم تا برای سالگرد آجان آماده بشیم. ولی متاسفانه حال شما خوب نبود و حالت تهوع و... داشتی. من سریعا شما رو به مطب یک دکتر بردم ولی چون به دکتر نتوانستم اعتماد کنم سریعا به دکتر خودت زنگ زدم ولی ایشان گفتند که هیچ کدام از داروها رو به شما ندیم. ولی حال شما اصلا خوب نشد. تا اینکه نصف شب تا ساعت 3 شما رو به بیمارستان کودکان بردیم و بعد از دریافت آمپول،حالت تهوع شما از بین رفت ولی ... از بین نرفت.وروز مراسم همش گریه کردی و بدحال بودی و هیچ چیزی نخوردی.تا روز جمعه شب که خونه خاله  دعوت بودیم و بعد اومدیم خونه ولی من روز شنبه دیدم که واقعا نمی تونم شما رو به مهد ببرم و به خاطر همین شما رو به اداره آوردم. شما هم تا به اداره اومدی شروع به گرم گرفتن با همه همکارها کردی تا اینکه همه رو از کار انداختی و همه داشتند با شما بازی میکردند.ولی همه عاشق شیرین زبونی و کارهات شده بودندو لی خیلی خسته شده بودی ولی داشتی به خوابیدن مبارزه میکردی و این کارهات برای همه جالب بود. همه میگفتند بیشتر از سنش میفهمه ورفتار میکنه. من هم به شما افتخار کردم. قربونت برم . ان شاء اله خدا حفظت کنه.بعداز ظهر که بابا اومد دنبالمون تا به ماشین رسیدی ،خوابیدی.ما بعدازظهر رفتیم چندتا مهدکودک جدید دیدیدیم که از نظر امکانات از این مهدکودکت بهتربود ولی با توجه به شرایط زندگیمون ما تشخیص دادیم که این مهدکودک بهتر است.بالاخره بعداز ثبت نام توی مهدکودک به خونه عمو رفتیم . آخه زن عمو گوشش رو عمل کرده و ما به عیادتش رفتیم.تا برسیم خونه عم اینها ساعت 6 شد که تمام مدت شما خواب بودی. بعد از اون هم که اومدیم خونه شا تازه انرژی گرفته بودی و تا نصف شب پدر ما رو درآوردی.... ات هم که خوب نشد.

امروز صبح به دلیل مریضی تصمیم گرفتیم شما رو پیش خاله بگذاریم تا بهت برسه. الان هم که زنگ زده بودم گفتش حالت خیلی خوبه. خدارو شکر.