ستایشستایش، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره

خاطرات ستایش

19/6/90

1390/6/23 13:36
نویسنده : مامان و بابا
90 بازدید
اشتراک گذاری
سلام عزیزم امروز کلی حرف برای گفتن دارم.دوشنبه شب داشتیم به شما با لیوان آب می دادیم که دیدیم تقی یک صدا اومد و فهمیدیم که داری دندون در میاری .خیلی صدای قشنگی بود.قربون صداش برم . عزیزم سه شنبه بردیمت دکتر که معاینه ماهانه بشی . دکتر گفت همه چیزت خوبه و از این به بعد باید همه چیز بخوری. ما هم خیلی خوشحال شدیم .چهارشنبه صبح زود بلند شدیم تا شما رو برای زدن واکسن ببریم.می دونم خوابت می اومد ولی به ما گفته بودند باید تا ۹ صبح اونجا باشیم وگرنه واکسن شما رو نمی زنند ما هم که هردو مرخصی گرفته بودیم زود این کاررو کردیم . یک واکسن سبک بود در یک سالگی واکسن زیاد سنگین نیست و شما یک ذره گریه کردی و بعد با هم رفتیم و کله پاچه خوردیم . نمی دونی چقدر قشنگ می خوردی.بعدش هم بابا که دید واکسنت زیاد خطرناک نیست و احتمال تب کردنت کمه رفت اداره ولی من پیشت موندم.و با هم به خونه مامان سارا رفتیم آخه مامان سارا فرداش با خاله مهری اینها می خواست به مشهد بره .بیچاره از بس پرستاری آجان رو کرده خیلی خسته شده.پنج شنبه صبح شمارو پیش خانوم حسینی گذاشتیم و با هم به نمایشگاه مادرکودک و نوزاد رفتیم و دیدیم که همه بچه هاشون رو آوردند از اونجا برای شما اسباب بازی و کتاب و ۳ سی دی برای خودمون برای پرورش شما خریدیم.و برگشتیم و بعداز ظهر برای اینکه دلمون پیش شما بود دوباره به اونجا رفتیم تا محیط شاد اونجا رو ببینی و خوشحال بشی.عزیزم خیلی شیرین کاری می کنی ولی من یادم میره می خوام از این به بعد یادداشت کنم تا فردا که تایپ می کنم یادم نره. یک چیزی یادم رفته بود بنویسم. وقتی من نماز می خونم یا میآی می خوابی روی پام یا می شینی توی بغلم که خوندن نماز برام سخت میشه. درصورتی که در حالت عادی این کاررو نمی کنی.
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)