3/3/91
سلام جیگری قشنگم،امروز که بردمت بزارمت مهد توی خواب بودی و بیدار نشدی و وقتی توی مهد بردمت که بخوابونمت شروع به گریه کردی ،نمی دونم چی شده دوباره گریه میکنی.دوروز قبل هم که بابات شمارو به مهد برد ،میگفت با بغض ازش جدا شدی .نمی دونم خسته شدی یا بی حوصله یا چون هفته پیش مریض بودی و چندروز به مهد نرفتی از عادت دراومدی. امیدوارم مساله خاصی نباشه. قربونت برم.
اما دیروز بعدازظهر که به خونه عمه اینها رفتیم با مهدی وملیکا خوب بازی کردی و عمه شما رو به پارک برد ومیگفت توی پارک یک سگ و لاک پشت دیدی و از دیدنشون کلی ذوق کردی.
راستی یکی از خاطراتت که مربوط به دیروز بود و من یادم رفت بنویسم به مهد رفتن شما با بابات بود. بابات میگفت که موقع رفتن از خونه سرت روی شانه بابات بود و اون فکر میکرده که خوابیدی و وقتی به پایین پله ها میرسید مامانی شروع به گفتن بیاتو بیا تو به بابات میکنه که بابا با اشاره دست اون رومتوجه خواب بودن شما میکنه ولی وقتی برمیگرده که بره شما میگی ((هیس ،خوابیده)) وقتی بابات این رو برای من تعریف کرد من کلی قربون صدقه زبون ریختنت رفتم.فدات شم.