ستایشستایش، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره

خاطرات ستایش

29/11/90

1390/11/29 14:07
نویسنده : مامان و بابا
250 بازدید
اشتراک گذاری

ستايشي عسلي هفته پیش هفته سختی بود.خانومی اول من مریض شدم بعد مریضیم به شما منتقل شد.خودت دیگه فکرش رو بکن چه وضعی داشتیمانقدر وضعیتمون سخت شد که با با هم مجبور شد برای کمک به ما مرخصی بگیره.خدارو شکر حالا بهتر شدیم ولی خیلی سخت بود. مامانی شیرینم از کارهای امروز صبحت بگم . صبح که ساعت 5:30 بابات بیدارت کردکه داروی آموکسی سیلینت رو بده یکدفعه شما بیدار شدی . بابات الان تلفنی برام تعریف کرد که شما قبلش بیدار شده بودی . تا صدای موبایل بابا رو شنیدی توی خواب گفته بودی بابا بابا.بعد خوابیده بودی.بعد از دارو ت هم که بلند شدی برای خودت شروع به قدم زدن کردی.و من وقتی آوردمت که بخوابونمت به افتخارم یک پیپیلی خوشگل زدی .من صبح مجبور شدم ببرم بشورمت.بعد آوردم وخوابوندمت و خودم رفتم نماز بخونم یکدفعه دیدم خانوم مثل اجل معلق بالاسرم ایستاده و میگه مامان  مامان و مهرم رو برداشته بابا خودمونیم خودت بگو آخه تو تاریکی جای این کارهاست؟ نصف شبی بلند شدی قدم میزنی که چی ؟

 

 

برو بخواب بابا ولی از دست کارهات خنده ام گرفته بود.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)