23/11/91
سلام عزیزم،سلام جوجو بلام. تازگیها یک زبون پیدا کردی به این درازی .
عسلم روز جمعه خونه عمو محمد اینها دعوت بودیم و پسر دایی بابا (مرتضی و خانمش ) هم اونجا بودند. خانوم مرتضی به شما گفت ستایش با من میای بریم بیرون و شما گفتی نه حوصله ندارم. در اتفاق بعدی در پارک پردیسان شما مشغول دید و بازدید از حیوانات بودی که یکدفعه اردکها به هم افتادندوسرو صدایی راه انداختند که مپرس و شما گفتی اینها چرا داد میزنند؟یکدفعه سکته میکنند ها.!خلاصه خانوم آقا مرتضی از شما پرسید ستایش میخوای چکاره بشی و شماد رجواب گفتی هیچی بابا دکتر دیگه!و شب هم که به خونه دایی مهرداد رفتیم توی آسانسور گفتی آخجون داریم میریم یک جای دیگه !و وقتی داشتی با عروسکهای هستی بازی میکردی به عروسک میگفتی بچه بخواب دیگه بعد به زندایی لیدا نگاه کردی و گفتی خسته ام کرد!دیروز هم که بابابا رفته بودی بیرون و وقتی بابا شماره یک مغاره رو برداشته بودشما گفته بودی 912 است؟ و بعد از همه این شیرین زبونیهات ماکلی خندیدیم.دیروز هم شما رو به پارک برده بودم و داشتی سرسره بازی میکردی که یک پسر که گویی بیمار بود و از نظر ذهنی مشکل داشت شما رو اذیت میکرد ولی شما با آرامش با اون صحبت میکردی و گویی متوجه شده بودی که حرکات عادی ندارد و مانند آدم بزرگها صحبت میکردی.